
مدیون شما هستم آقای درویشیان
یادم نیست «کی برمیگردی داداش جان» چطور به دستم رسید، اما خوب یادم هست که مسیر مدرسه تا خانه کتاب را دستم گرفته بودم و میخواندم. سه نفر بودیم من بلندبلند میخواندم. همکلاسیهایم هم با اشتیاق گوش میدادند و هم مواظب بودند به مانعی برخورد نکنم و یک وقت زمین نخورم.
هم دلنشین بود، هم غمانگیز، هم صمیمی. واژههایش مثل یک هوای تازه بود برایم آن موقع. بعدازآن بارها و بارها کتاب را خواندم، با قهرمان داستان گریه کردم. بس که خوانده بودمش هنوز این جملههایش را یادم هست: «زمستان بود، شب بود، برف میبارید.» عاشق سعید شده بودم. داداشی که معلوم نبود کی بازمیگردد؟ علیاشرف درویشیان کتاب را در صفحه نخست به بهروز دهقانی، مهدی رضایی، بهنام سالمی و داریوش نیک گو و همه داداشهای خوبی که برنگشتند تقدیم کرده بود. فکر میکنم همسنوسال دختربچه کتاب بودم اما دنبال اثری از همه این داداشها در کتابخانهها گشتم. کتاب بهروز دهقانی را پیدا کردم و.... کتاب دفاعیات مهدی رضایی را هم خواندم.
بعدها سعید را در سلول هجده پیدا کردم، کمال برای من همان سعید بود. بارها و بارها سلول هجده را خواندم، با مادربزرگ قصه خندیدم و با احمد و سعید و فاطمه و نرگس گریه کردم. به خاطر شکنجههای زندان که درویشیان روایت کرد بارها نفسم بند آمد.
آنقدر از داستان «کی برمیگردی داداش جان تأثیر گرفته بودم» که دربهدر به دنبال کتابهای دیگرش میگشتم. به کتابخانه دبستان رفتم. مربیهای تربیتی تازه کارشان را در مدرسهها شروع کرده بودند. خانمی چادری بود که وقتی دید قفسهها را زیر و رو میکنم، پرسید چی میخواهی؟ گفتم کتابهای درویشیان را. پرسید: اصلاً کتابهایش را خواندهای.گفتم بله. کی برمیگردی داداش جان. گفت: نداریم، داشتیم هم به دردت نمیخورد. این کتابها به درد سن تو نمیخورد. با مهربانی دستم را گرفت و دور کتابخانه را باهم قدم زدیم و آخرش از یک قفسه کتابی درآورد و گفت بیا این به دردت میخورد: «جوجه اردک زشت.» با عصبانیت کتاب را پرت کردم و گفتم اینرو قبل از دبستان خوندم.
یکی از روزهای بهار در خیابانی نزدیک مدرسه پسرکی دستفروش کتاب میفروخت. باورم نمیشد! همه کتابهای علیاشرف درویشیان و صمد بهرنگی را داشت. خیلی از عید نگذشته بود وعیدیام توی کیف مدرسه بود همه کتابهای درویشیان و هرچه کتاب از صمد نداشتم یکجا خریدم. همه عیدیام را دادم و این گنجینه را به دست آوردم. کتابهایی که بعد از چند دهه هنوز دارم. از خانهای به خانه دیگر با خودم بردم و بهعنوان عزیزترین داراییهایم نگهداری کردم:آبشوران، فصل نان، همراه آهنگهای بابام، روزنامه دیواری مدرسه ما، رنگینه و...
قصههای «هتاو» و «ندارد» انگار آتش به قلبم زدند. کوچکتر از آن بودم که بفهمم دقیقاً چه اتفاقی برای هتاو افتاده اما دچار وحشتی عمیق شدم و گریه کردم. نخستین بار بود که با پدیده ازدواج کودکان آشنا میشدم و با روایت جانکاه درویشیان درد عمیق هتاوها از همان روز درجانم خانه کرد تا امروز. درد نیاز علی هم بعدازاین همهسال انگار جایی توی وجودم هست. درد را جوری روایت میکرد که تا اعماق سلولهایت میرفت، میرفت و میماند.
در کتابی خواندم که خودش هم چهار پنج سالی در زندان بوده. پس خودش هم مثل داداش سعید و کمال بوده...و بیشتر برایم قهرمان شد. دیدارش برایم یک رؤیا بود. مگر میشود نویسنده محبوبم را از نزدیک ببینم؟
سالها گذشت، حالا دیگر کودک نبودم، جوانی بودم که عنوان خبرنگار هم داشت. یک روز در یک نمایشگاه نقاشی دیدمش، از دور نگاهش میکردم اما جرئت نمیکردم بروم نزدیک. ترس نبود، اما انگار همه اعتمادبهنفسم در برابر قهرمان دوران کودکی و نوجوانیام یکباره فروریخته بود. بهعنوان خبرنگار باشخصیتهای مهمی مصاحبه کرده بودم اما حالا قادر نبودم با او حرف بزنم. هر جور بود بر شرم و ترسم غلبه کردم، رفتم و خودم را معرفی کردم، شناخت و گفت مطالبم را خوانده و تحسینم میکند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم بالکنت گفتم: «آقای درویشیان من با آثار شما زندگی کردهام، از قصههایتان بسیار آموختهام و بسیار تأثیر پذیرفتهام، من مدیون شما هستم...» مکثی کردم و گفتم: «مدیون شما و صمد بهرنگی.» خندید. میدانستم که خودش هم بهرنگی را خیلی دوست داشت و به خاطر همین علاقه زیادش به او، نام یکی از فرزندانش را بهرنگ گذاشته بود.
علی اشرف درویشیان دیگر در میان ما نیست و من نمیدانم آیا آن روز توانستم منظورم را به او درست برسانم یا نه. آیا توانستم بگویم: «آقای درویشیان، من دغدغههای امروزم را مدیون قصههای شما هستم، حساسیتم را نسبت به ظلم، به فقر، به بیعدالتی.... احترام عمیقم را نسبت به همهکسانی که مبارزه کردهاند و میکنند، فارغ از عقیدهشان. احترامم به هر انسانی که مثل داداش سعید و کمال برای زندگی بهتر مردم از زندگی روزمره خود بیرون میآیند، همهکسانی که نمیتوانند نسبت به بیعدالتی بیتفاوت باشند، همه آبجیها و داداشهای خوب که به زندان افتادند و خواهرها و برادرهایشان نمیدانند کی به خانه بازمیگردند، همه و همه را به شما مدیونم آقای درویشیان عزیز.»
نوشته شده در
8 آبان 1396 |
بدون
نظر
چند توضیح در باره خاطره مصاحبه با مادر جهان آرا
بعد از روایت خاطرهای از مصاحبه بیست و اندی سال پیشم با مادر جهانآرا، با نقدها و پرسشهایی مواجه شدم که لازم میدانم روایت برخی از جزییات را تا حد ممکن شفاف کنم.
پس از گذشت اینهمه سال ممکن است در روایت برخی از جزییات و مسائل فرعی ازجمله توصیف فضا خطاهایی صورت گرفته باشد.
نوشته بودم خانه ساده و فقیرانه پدر جهانآرا: خانه آنها مثل خانه خیلی از مردم ایران آنقدر ساده و بدون تکلف و بدون کمترین آلایش و تجمل بود که من را به این فکر انداخت که در برابر کسانی که به خاطر حضور چندروزه و چندماهه خود در جبهه و جنگ از چه امکانات قانونی و فراقانونی بهره برده و در خانههای مجلل آنچنانی یا به قول امروزیها املاک نجومی زندگی میکنند، این خانه پدری فرمانده شهید خرمشهر چقدر فقیرانه است. اگرنه مراد از زندگی فقیرانه، زندگی معمول فقرا نیست و آقای جهانآرا با داشتن مغازهای در تهران در حد خود از زندگی آبرومندانهای برخوردار بودند.
بر اساس یادداشتهای خیلی قدیمی من، حسن جهانآرا در سال 60 بازداشت و در سال 67 درحالیکه محکومیت خود را میگذارند، اعدام شد. میزان دقیق محکومیت در یادداشتها وجود نداشت. گفته میشود به یازده یا دوازده سال زندان محکوم بود که پس از گذشت نزدیک به هفت سال زندان در سال 67 اعدام شد. در برخی از منابع ازجمله نوشتههای آقای احمد منتظری محکومیت ایشان پنج سال و در برخی دیگر بین شش تا هشت سال ذکرشده است. من مدت محکومیت ایشان را هشت سال ذکر کرده بودم.
در خانه جهانآرا چند عکس از شهیدانشان وجود داشت که روی دیوار بود. ممکن است عکس چهارم نه به بزرگی سه عکس دیگر و روی دیوار بلکه قاب عکسی روی طاقچه بوده باشد.
آنچه در باره بنیاد شهید گفته شده، طبعا در باره همان زمان است نه در باره شرایط امروز .
جزییات مورد مناقشه تا حد امکان در متن اصلی که در وبلاگ شخصیام منتشرشده، اکنون تصحیحشده است.
در اینیکی دو روز پیامهای بسیاری از مخاطبان داشتم که درخواست انتشار کامل مصاحبه را داشتند. بخشی از این مصاحبه همان سالها در روزنامهٔ همشهری منتشرشده است. علاقهمندانی که به آرشیو روزنامه همشهری دسترسی دارند میتوانند آن را در ضمیمه آخر هفته همشهری (روز هفتم) پیدا کنند. من نیز همه تلاش خودم را میکنم که نوار کاست این مصاحبه را پیدا کنم و پس از پیاده کردنش، آن را در اختیار علاقهمندان قرار دهم که البته محور مصاحبه و اغلب سؤالات درباره محمدجهان آرا بود.زمان مصاحبه بیش از بیست سال است، شاید بیست و یک یا دوسال پیش
نوشته شده در
4 خرداد 1396 |
بدون
نظر
ناگفته های یک مصاحبه با مادر جهان آرا
من از محمد جهان آرا پرسیدم مادرش از حسن گفت
خیلی جوان بودم. نمی دانم دوم خرداد پرحادثه 76 از راه رسیده بود یانه؟سردبیری همشهری گفت با خانواده شهدا مصاحبه کنم، به مناسبت بزرگداشت هفته جنگ. خیلی زود خانواده محمد جهانآرا را به عنوان یکی از مصاحبه شونده ها انتخاب کردم، فرمانده شهید سپاه خرمشهر همیشه برایم جذابیت داشت، نمیدانم چرا؟ شاید به خاطر آهنگ ممد نبودی.
خانه بی آلایش و بسیار ساده شان حوالی میدان گرگان بود. آن روز هم مادر محمد به پرسشها پاسخ میداد بود هم خالهاش که او هم در زمان شاه مثل محمد زندانی سیاسی بود، خاله محمد بیشتر از مبارزات محمد و برادرش در زمان شاه میگفت، از ازدواج ساده محمد.... و مادرش از روزهای بعد از انقلاب.
میدانستم سه شهید دارند. محمد که فرمانده سپاه خرمشهر بود، علی که در زندان شاه و زیرشکنجه ساواک شهید شده بود، محسن که در خرمشهر اسیر و مفقودالاثر بود. به اطراف که نگاه کردم نه عکس سه نفر که عکس چهار نفر را دیدم. یکی عکس حسن بود، انگار دانشجو بود که سال شصت در تظاهرات سازمان بازداشت شد. همان روز که بازداشت شد محمد به خانه رفت و به مادرش گفت توی یک ساک برای حسن لباس و وسایل ضروری بگذارد. گفت که نگران نباش مادر. ما همه میدانیم حسن هیچ کاری نکرده جز خواندن روزنامه و شرکت در چند تظاهرات. زود آزاد میشود.
مادر جهان آراها تند و تند از حسن میگفت، از حسن که تابستان 67 اعدام شد. من از محمد و بقیه پسرهای شهیدش میپرسیدم و او از حسن میگفت. انگار دلش میخواست بیشتر از پسری حرف بزند که حرف زدن از او ممنوع بود: «همه بچه هام خوب بودند اما حسن از همه خوبتر و باتقواتر بود.» با خودم گفتم شاید این ممنوع بودن نامش او را در چشم مادر اینهمه عزیزتر کرده»
به عکس ها نگاه کرد و گفت: «هر بار از بنیاد شهید میآیند و میگویند عکس حسن را بردارید. بنیاد شهید زیاد مهمان ایرانی و خارجی به خانه ما میآورد. به مهمانان میگویند اینها خانواده سه شهید هستند. به ما میگویند اگر عکس حسن هم باشد درباره او چه میخواهید بگویید؟»
بارها اشک توی چشمانش جمع شد. گفت: «برای من هر چهارتا پسرم هستند، چرا عکس یکی را بردارم؟»
دلش پر از حرفهای ناگفته بود، پر از غصه: «ناراحتیام بیشتر از این است که اگر میخواستند پسرم را اعدام کنند چرا نزدیک هفت سال در زندان نگهش داشتند، زندانِ خیلی سختی بود، میگفت توی سرمای زمستان باید با آب سرد حمام میکردند، میگفت که...»
بغض داشت و حرف میزد: «من میدانم پسرم بیگناه بود، محمد هم میدانست. همش میگفت مادر غصه نخور. حسن بیگناه است، روزنامه خواندن و تظاهرات که جرم نیست.»
محمد شهید شد و ندید برادرش که بیگناه بود و هشت سال (دوازده سال؟)حکم زندان داشت بعد از هفت سال اعدام شد.
مادر جهانآرا تند و تند حرف میزد، از پسرهایش، از شهیدانش. بیشتر از همه از حسن.
میگفتم: مادر، اجازه نمیدهند این حرفهای شمارا چاپ کنم. میگفت برای خودت میگویم. نمیتوانی بنویسی اما میتوانی برای چند نفر تعریف کنی.
پدر کمی حرفهای همسرش را گوش داد و بیهیچ حرفی بلند شد و رفت. انگار مغازه کوچکی داشت همان اطراف و زندگیشان از همان میگذشت. زندگیشان بیشازحد ساده بود. سهمشان از زندگی و انقلاب از دست دادن چهار پسر بود که جز محمد کسی از سه نفر دیگر حرفی نمیزد.
سکوت پدر بدجور سنگین بود. انگار دلش نمیخواست دراینباره حرفی بزند، شاید حتی نمیخواست حرفهای همسرش را بشنود که بلند شد و رفت.
پدرشان برای نجات حسن همهجا رفت. پیش هرکس که دستش رسید، بهشان میگفت سه پسرم در راه انقلاب شهید شدند، شما اینیکی را به ما ببخشید. اما هیچکس قبول نکرد، هیچکس.
مادر آرزو می کرد« کاش پسرم را همان اول اعدام میکردند که رنج هفت سال زندان را نمیکشید. مگر پسرم به زندان محکوم نبود چرا کشتندش؟»
بعدها در خاطرات آیتالله هاشمی رفسنجانی خواندم پدر جهان آراها نزد او نیز رفته بود. هاشمی نوشته بود نتوانستم برایش کاری کنم.
مادر محمد حرف میزد و من یادداشت برمیداشتم، یادداشتهایی که میدانستم جایی در همشهری و هیچ روزنامه دیگری ندارد. اما یادداشتها را نگه داشتم، به مادران جهانآرا قول داده بودم برای دیگران تعریف کنم.
پی نویس:مصاحبه ام با مادرشهید محمد جهان آرا همان روزها در روزنامه همشهری چاپ شد، البته بدون گفته هایش در باره حسن..علاوه بر خانواده جهان آرا برای آن گزارش با مادر سه شهید در نازی آباد و مادر سه شهید دیگر(افراسیابی در خیابان پیروزی)مصاحبه کردم که به صورت یک گزارش دو شماره ای به چاپ رسیدند.(یکی از سالهای نیمه اول دهه هفتاد)
شرح عکس:قاب سمت چپ حسن جهان آرا را نشان می دهد که یکی از برادرزاده هایش را در آغوش گرفته.
نوشته شده در
3 خرداد 1396 |
1
نظر
گلبهار به بهار نرسید
این بخشی از یک گزارش مفصل است که حدود چهارده سال پیش نوشتم و همان موقع در روزنامه نوروز به چاپ رسید.هرگز هیچ کدام از مقامات قضایی برای پیگیری این پرونده تماسی با روزنامه نگرفتند .این پرونده در استان چهارمحال و بختیاری(محل وقوع حادثه)نیز به طور جدی پیگیری نشد و خیلی زود پرونده برای همیشه مختومه اعلام شد.این گزارش به مناسبت روزجهانی منع خشونت علیه زنان باز نشر می شود، با این توضیح که پس از این همه سال عاملان قتلِ یک زن و فرزندش هرگز بازداشت نشدند و همچنان آزادانه زندگی می کنند.
پ.ن :در پاسخ کسانی که می پرسند عاقبت پسر چی شد:خانواده، اطرافیان و همشهری ها یکجورایی کار پسر را توجیه کردند، چون به هرحال ایشان مرد بود و نه زن!الان هم ازدواج کرده و زندگی اش را می کند و نمی دانم هیچ وقت یاد گلبهار می افتد یا نه.
گزارش را در لینک زیر ببینید:
http://ir-women.com/spip.php?article11241
نوشته شده در
22 دی 1394 |
بدون
نظر
نمایش بهمن
تئاتری به نام بهمن به نویسندگی و کارگردانی افروز فروزند دوست عزیز و خوش فکرم در تالار سایه در مجموعه تئاتر شهر روی صحنه است.دو شب پیش به اتفاق بهمن، مادرم و امیرمهدی عزیزم میهمان این نمایش خوب بودیم.
تئاتری که با همه زیبایی اش، یکبار دیگر درد را به جانت می ریزد:سانسور....سانسور و باز هم سانسور! چه واژه آشنایی و «محرومیت از فعالیت حرفه ای» چقدر برای تو آشناتر... سانسور و محرومیت با همه آشنایی اش اما هیچوقت دردش تسکین پیدا نمی کند...بهمن چیزی فراتز از دشواری های اهل تئاتر است، حتی فراتر از دشواری های اهل فرهنگ و هنر...بازنمایی سختی های کارِ جدی کردن در جامعه امروز ایران است...
دست مریزاد به افروز و همه همکاران خوبش در این نمایش
نوشته شده در
19 دی 1394 |
بدون
نظر
بخشش بدون چشمداشت
یک خانواده در رشت قاتلِ فرزندشان را بخشیدند، آن هم بدون اینکه دیه بگیرند و یا حتی مطالبه دیه بکنند.معنای واقعی بخشش...آنها که در این یکی دو روز با خانواده محترم «دوست عباسی» برخورد داشته اند، از بزرگ منشی و مهربانی وصف ناشدنی این خانواده می گویند.فرخنده جبارزادگان، فعال مدنی که بیش از یک دهه است در زمینه مبارزه با اعدام فعالیت کرده و به همراه دوستانش توانسته در دهها مورد بخشش محکومان به اعدام را از خانواده های شاکی بگیرد، دو روز گذشته به همراه خانم ها محبوبه رمضانی وافسون علیمرادیان در رشت بوده اند... همراه با لحظه های نفس گیر آخر، پشتِ در زندان با خانواده مقتول بودند، لحظه هایی که اعضای این خانواده تلاش می کردند برآخرین تردیدهایشان برای انتخاب بین بخشش یا مجازات یکی را انتخاب کنند.در میان وسوسه دو دسته از آدم ها که کسانی انتقام را تشویق می کردند و در سوی دیگر کسانی هم رضایت و بخشش را...
فرخنده می گوید:در سیزده چهارده سالی که در این حوزه و برای گرفتن بخشش تلاش کرده، خانواده محترم دوست عباسی یکی از بی نظیرترین مواردی بوده که با آن برخورد داشته، هرچه را که در وصف بخشش می خواستند بگویند، دوست عباسی ها از جمله علیرضای عزیز(برادر مقتول) بهترش را می گفتند، خیلی صبور و بخشنده رفتار می کردند، پر از
جلوه های ناب گذشت و مهربانی...هنوز داغ جوان نازنین شان بر قلب ها یشان تازه
است اما بخشیدند...درود بر خانواده«دوست عباسی»که قاتل را که به خاطر اختلافات
مالی فرزندعزیزشان(حسین(شهرام)دوست عباسی) را به قتل رسانده بود، امروز
بخشیدند...
و سپاس ویژه از خانم «مهناز ولایی برحق» مادرِداغدیده و دریادل شهرام که قاتل فرزندش را بخشید.
نوشته شده در
5 دی 1394 |
بدون
نظر
من این روزها به مهدیه فکر میکنم
احمد زیدآبادی، پس از پایان شش سال زندان مستقیم از زندان به تبعید برده شده است و این روزها خیلیها از احمد مینویسند، من اما میخواهم از همسرش مهدیه بنویسم، مهدیه محمدی گرگانی. از همان لحظه که شنیدم احمد را به تبعید میبرند چهره مهدیه یکلحظه رهایم نمیکند. مهدیه صبور و خوب.
معمولاً در اینجور مواقع بیشتر زندانی سیاسی را میبینیم و کمتر همسرش را.
مهدیه را خیلی وقت است میشناسم. آشناییام با بسیاری از خانوادههای زندانیان سیاسی به سال 88 بازمیگردد اما چندنفری را خیلی پیش از آن میشناسم و آشناییام با آنها به خاطر ضرورت زندان و روزهای ملاقات و دردهای مشترک زندان نبوده است. مهدیه و خانوادهاش یکی از این افراد معدود است. هم خودش را بارها دیده بودم و همخانواده بزرگوارش را. مادری دارد مهربان، صمیمی، دلنشین، دانا و باتجربه که محال است یکبار ببینی و مهرش برای همیشه به دلت نیفتد. و اما پدر مهدیه...پدری مهربان و اندیشمند که همیشه به اینکه دانشجویش بودهام افتخار میکنم. دکتر محمدی گرگانی از آن استادانی بود که دانشجویان به عشق استادش سر کلاس میروند و حتی دانشجویانی مثل من که همیشه از درس و کلاس فراری بودند، سعی میکردند کلاس را از دست ندهند.
مهدیه آیینه پدر و مادری صبور، شجاع و شریف است که سال 79 روزی که احمد زیدآبادی را به اتهام تبلیغ علیه نظام بازداشت کردند و به شعبه 1410 دادسرای کارکنان دولت بردند، با شجاعت بر سر قاضی مرتضوی فریاد میزد: «از آیندهات بترس آقای مرتضوی.... چرا کسی را به زندان میاندازی که جز خدا، پیامبر و دین حرفی نمیزند و فقط به فکر منافع کشورش است.»و البته خیلی حرفهای دیگر که به مذاق مرتضوی خوش نیامد...
مرتضوی عصبانی شده و گفته بود: «خانم! همین حالا دستور بازداشت تو را هم میدهم و به زندان میاندازمت.»
مهدیه در پاسخش گفته بود: «تو مرا از زندان میترسانی؟ من را که جلوی در زندانها بزرگشدهام. من را که یک چریک زاده هستم.»
مهدیه هشتماهه بود که پدرش توسط ساواک شاه بازداشت شد و وقتی تازه سه سالش شده بود مادرش، عفت خانم موسوی را هم بازداشت و روانه زندان کردند. زهرا، خواهر دیگرش دو سال از او بزرگتر بود.
مهدیه درست میگفت. او از وقتی چندماهه بوده برای دیدن پدرش و بعدها برای دیدن مادرش از این زندان به آن زندان رفته است. خودش میگوید: «بعدها که پدر و مادرم از زندان آزاد شدند، تقریباً معنای پدر و مادر را نمیدانستم، عادت کرده بودم همیشه در خانه مادربزرگ و خالهها و عموها و بقیه اقوام باشم. فکر میکردم زندگی یعنی همین.»
پدر و مادر مهدیه در اوایل دهه پنجاه و به خاطر مبارزه با رژیم شاه توسط ساواک بازداشت شدند، آنها از مبارزان سازمان مجاهدین خلق بودند، مادرش عفت خانم(فاطمه موسوی) همان کسی است که در فراری دادن اشرف دهقانی چریک فدایی خلق از زندان قصر نقش اساسی را بازی کرد (در منابع متعدد به آن اشارهشده است.) و به جرم فراری دادن اشرف دهقانی بازداشت و به ده سال زندان محکوم شد.
سال 88 احمد زیدآبادی را بار دیگر به زندان بردند که داستانش را همه میدانیم، آن انفرادیها و آن فشارها و اعتصاب غذای احمد.... بعدها احمد تعریف کرد: برای نخستین بار احساس کرده بود که توانش نسبت به زندانهای قبلی کمتر شده، همهاش به مهدیه فکر میکرده: مهدیه چقدر باید رنج بکشد؟ چرا من باید برای چندمین باز به زندان میافتادم؟
بعد از روزها بالاخره وقتی زیدآبادی اجازه پیدا کرد که تلفن بزند، به مهدیه از احساس شرمساریاش در برابر او گفت. مهدیه باقدرت همیشگی و با جملاتی رسا پشت تلفن گفته بود: «احمد تو به من و بچهها فکر نکن...تو فقط اجازه نده که تو را له کنند، اجازه نده که تو را به لجن بکشند. من فقط از تو انتظار دارم که مثل همیشه محکم باشی.»
احمد وقتی به سلول انفرادی بازگشت، دوباره همان احمد زیدآبادی همیشگی بود، همانقدر آرام و صبور و محکم. صدای پرانرژی مهدیه به او انرژی دیگری داده بود.
من این روزها به مهدیه فکر میکنم که میگوید ما خیلی مظلومیم.... مهدیه در همه این سالها خیلی مظلوم بود، صبورانه درد کشید و کمتر دم برآورد. کمتر کسی از مهدیه میداند، کمتر کسی از مهدیه مینویسد. مهدیه در این سالها از خودش ننوشت، از خودش نگفت. اصلاً برایش مهم نبود دیده شود، چهره شود، اصلاً دلش نمیخواست نقش یک قربانی را بازی کند. من این روزها زیاد به مهدیه فکر میکنم، به مهدیه و خیلی دیگر از زنان زندانیان سیاسی که با صبوری و مظلومیت رنج کشیدند و میکشند.
نوشته شده در
31 اردیبهشت 1394 |
بدون
نظر
امنیت ملی و منافع مردم با پرسش خبرنگاران به خطر نمی افتد
این هیچ اشکالی ندارد که خبرنگار تلویزیون جمهوری اسلامی با آقای ظریف و دیگر دولتمردان مصاحبه چالشی کند، بلکه مشکل این است که هیچ وقت دولتمردان احمدی نژاد را در مصاحبه های خود به چالش نمی کشیدند.خبرنگار قرار نیست که تریبون تبلیغاتی دولتمردان باشد، وظیفه ی حرفه ای شان ایجاب می کند منتقد باشند و صاحبان قدرت را به چالش بکشند، و البته در این باره باید یکسان عمل کنند، نه اینکه فقط برخی را به چالش بکشند و برخی را نه...
ای کاش اگر خبرنگاران مسوولی را به چالش کشیدند، بگوییم با همه همین گونه مصاحبه کنید و سعی کنید مو را از ماست بیرون بکشید، نه اینکه بگوییم چرا وزیر را تحت فشار قرار می دهید که به سوالات تان جواب بدهد!وظیفه خبرنگار پرسشگری سفت و سخت است و حق پرسشگری را به بهانه به خطر افتادن امنیت ملی زیر سوال نبریم.این واژه امنیت ملی و منافع ملی در این سالها به اندازه کافی بهانه ای برای سرکوب روزنامه نگاران بوده است...امنیت ملی و منافع مردم با پرسش خبرنگاران به خطر نمی افتد، جور دیگر و جای دیگر به خطر می افتد....
نوشته شده در
17 فروردین 1394 |
بدون
نظر
نگار حائری مثل همیشه نیست
نگار حائری مثل همیشه نیست، اصلاً مثل آن موقع ها که باهم دربند زنان اوین بودیم نیست، رنجور و خسته است، مثل آن موقع نمیخندد، خندهاش یکجور دیگر شده، خندههای تلخ.حرف که میزند توی چشمانش اشک جمع میشود.همهاش از شرایط بد زندان قرچک ورامین میگوید.از شرایط بد بهداشتی و رفاهی، از آب شورش، از کیفیت بدغذا، از ناکافی بودن همان غذای بیکیفیت، از زندانیان زن که سالهاست میوه و گوشت نخوردهاند...وقتی بیشتر بغض میکند که از بیست بچه زیر دو سال دربند مادران میگوید. 36مادری که برخیشان باردار هستند و از همین غذای نامناسب تغذیه میکنند.از ساعتهایی که چرخ غذا لکولککنان به بند میرسد و اگر زندانبانِ آن روز خوشاخلاق باشد اجازه میدهد این بچهها سوار بر طبقه اول چرخ بشوند . برخیشان از گوشه و کنار چرخ آویزان شوند و خوشحال و خندان انگار سوار چرخوفلک شدهاند، دستهایشان را از شادی به هم میزنند،می گوید این شادترین دقایق این بچه هاست... زندانبان که بداخلاق باشد این دلخوشی کوچک را هم از بچهها میگیرد. نگار با غصه زیاد از این کودکان زیر دو سال میگوید، که هم پدرشان زندان است و هم مادرشان و اغلبشان خیلی فقیر...کودکانی بالباس نامناسب و بدون اسباببازی....
نگار انگار یک آدم دیگر شده است.میگوید هرکس مدتی را با این هزار زندانی زن در قرچک بگذراند، یک آدم دیگر میشود، نمیتوانی دردهای آنها را ببینی و همان آدم قبلی بمانی، نمیشود آن شرایط دشوار و غیرقابلتحمل را تجربه کنی و یک آدم دیگر نشوی...
نگار می گوید:کاش کسی برای این هزار زندانی زن در قرچک ورامین کاری می کرد، کاری
می کرد که شرایط شان اندکی بهتر می شد، کاش کسی برای تغذیه آن آن بیست بچه فکری بکند و آن مادران...
نگار نزدیک ده ماه را در این زندان گذرانده، با آن شرایط طاقت فرسا و حالا انگار که اصلا نمی شناسمش
پ.ن :برخی دوستان زیاد در باره بچه ها زیر دوسال در قرچک ورامین سوال می کنند.این بچه ها غالیا پدرشان هم در زندان است.مادران حق دارند بچه های خود را تا دوسالگی در زندان در کنار خود نگه دارند بعد از دوسال اگر بستگانی داشته باشند که حاضر به نگه داری این بچه ها باشند به آنها سپرده می شوند و اگر کسی را نداشته باشند به بهزیستی داده می شوند که اغلب این بچه ها چون کسی را ندارند سرنوشتی جز زندگی در بهزیستی
نخواهند داشت.برخی هم در باره امکان کمک به این کودکان و زندانی های
زن می پرسند.دقیقا نمی دانم اما شاید از طریق سازمان زندانها ، بخش
مددکاری زندان و یا شهرداری تهران بشود کاری انجام داد، تعدادی از بندهای این زندان تحت عنوان مشاوره زیر نظر شهرداری تهران (ظاهرا تحت نظارت همسر آقای قالیباف
)اداره می شوند.
تعدادی از این کودکان، هم مادر و هم پدرشان اکنون زیر حکم اعدام هستند.
نوشته شده در
10 اسفند 1393 |
بدون
نظر
گلدان شمعدانی و مهدیه در هواخوری زندان
از وقتی این متن رو در صفحه مجید دری خوندم، یک لحظه هم تصویر مهدیه که در هواخوری زندان داره با گلدان شمعدانی حرف می زنه از جلوی چشمانم دور نمی شه، که داره بهش می گه وقتی تو آخرین گلتو بدهی من آزاد میشم....و بعد کلی گل داد و ریخت اما گل آخری یخ زد ...مهدیه در حالی که اشک می ریخته این رو در ملاقات برای وحید عزیزش تعریف کرده و گفته:یعنی من اینجا می مونم....
از صفحه مجید دری :وحید داشت اینو واسم تعریف میکرد.بغض خفه ای داشت و این جو رو سنگین تر می کرد.
مهدیه میگفت : یه شمعدونی تو هواخوری بود.هر وقت میرفتم بد و می دویدم طرفشو قربون صدقه ش میرفتم. بهش گفتم :وقتی تو آخرین گلتو بدی من آزاد میشم. یه لحظه متوجه شدم بغض وحید بیشتر شد.چند لحظه سکوت کردو ادامه داد:میگفت:کلی گل داد و ریخت اما گل آخری یخ زد.یعنی من اینجا میمونم.!!!!!!!و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه.خود وحید معلوم بود پا به پای مهدیه اشک ریخته بود.هنوزم دلش گریه میخواست.
نوشته شده در
26 دی 1393 |
بدون
نظر
|