روزنامه یاس نو و وب سایت گویا نیوز
پاییز 1382
از همان روزي كه تصميم گرفتم به عراق سفر كنم، مهمترين كنجكاويام يافتن پاسخي براي اين سؤال بود كه «عراقيها چه نگاهي به آمريكا و آمريكاييها دارند و نظرشان درباره اشغال كشورشان چيست.»
به همين خاطر هم بود كه از نخستين ساعت ورودم به بغداد تا موقعي كه آنجا را ترك كردم، در برخورد با اقشار مختلف مردم بارها اين سؤال را با آنها مطرح كردم.
گرچه نقطه نظرات آنها درباره اين موضوع، در بسياري از مواقع مشترك بود اما به هر حال تفاوتهايي هم وجود داشت.
«اثير» جوان 18 ساله عراقي، يك شيعه متعصب بود كه با او در شهر بغداد صحبت كردم.
او بيشتر حرفهايش را به آيههاي قرآن كه از حفظ داشت، مستند ميكرد. به ويژه وقتي درباره آمريكاييها كه كشورش را اشغال كردهاند، حرف ميزد، بارها با لهجه غليظ عربياش آيات جهاد را براي من خواند.
«اثير» در صحبتهايش از بزرگان شيعه هم زياد براي من نقل قول كرد. گاه از امامان معصوم و گاه هم از مراجع تقليد شيعيان و البته بيشتر از همه از آيتالله سيستاني كه مرجع تقليد او و بسياري از شيعيان عراق است.
او با لحن غرورآميزي درباره مرجع محبوبش (آيتالله سيستاني) حرف ميزد، جوري كه انگار قصد داشت به من بقبولاند كه حق دارد به خاطر تقليد از چنين مرجعي به خود ببالد. وي همچنين با افتخار زياد ماجراي شيعه شدن خانوادهاش را براي من تعريف كرد:
«پدربزرگ و مادربزرگم در ابتدا سني بودند و در شهر «سامرا» زندگي ميكردند اما بعد از تحقيق و مطالعه به مذهب شيعه گرويدند؛ همين تغيير مذهب باعث هجرت پدربزرگ و خانوادهاش به شهر بغداد شد، چرا كه بيشتر مردم سامرا سني هستند و پدربزرگ تازه شيعه شدهام ترجيح ميداد بيشتر با شيعيان دمخور باشد.»
«اثير» كه امتحانات سال آخر دبيرستان را با نمرات خوب پشت سر گذاشته بود در انتظار و التهاب اعلام نتايج دانشگاهها، ميگفت: به زودي دانشگاهها به او و ساير داوطلبان ورود به دانشگاه بر اساس نمرات دبيرستانيشان اعلام خواهند كرد كه در چه رشته و كدام دانشگاه ميتوانند ادامه تحصيل بدهند.
اثير كه با صداي آهستهاي حرف ميزد، آهنگ صدايش آرامش عجيبي داشت. حتي وقتي كه درباره جهاد با آمريكاييها هم حرف ميزد، آهنگ صدايش هيچ تغييري نميكرد.
او كه تصور مثبتي نسبت به آمريكاييها نداشت، گفت: «آنها به خاطر خودشان به اينجا آمدهاند و نه به خاطر ما.»
بعد هم اضافه كرد: «من منتظر روزي هستم كه مرجع تقليدم حكم جهاد بدهد، جهاد با آمريكاييها.»
سپس مكثي كرد و با لبخندي گفت: «آن روز يك روز طلايي و پرافتخار براي من و جواناني خواهد بود كه گوش به فرمان آيتالله هستند.»
پرسيدم: «و اگر هيچ وقت حكم جهاد ندهد، چطور؟ باز هم ممكن است با آمريكاييها بجنگيد؟»
با تعجب نگاهم كرد و گفت: «در آن صورت هرگز دست به طرف اسلحه نخواهم برد. من كه به تو گفتم يك مسلمان هستم، آن هم يك مسلمان شيعه. آيا نگفتم؟»
اين بار گفتم: «البته كه گفتي. اما در عين حال هم به من گفتي كه از آمريكاييها متنفري؟ آيا اين تنفر ممكن نيست تو را به جنگ با آمريكاييها سوق بدهد؟»
گفت: «اما هر مسلماني ميداند كه «جهاد» نيازمند فتواي جهاد است. آن هم فتوايي كه توسط مرجعش صادر شده باشد. بنابراين اگر هرگز مرجع من، آيتالله سيستاني، فرمان جهاد ندهد تنفرم از آمريكاييها فقط در قلبم باقي خواهد ماند و هرگز تبديل به عمل نظامي نخواهد شد.»
– «حتي اگر آمريكاييها براي سالهاي طولاني در كشورت باقي بمانند؟»
اين بار لبخند گرمي روي چهرهاش نمايان شد و گفت: «آنها براي يك مدت طولاني در عراق نخواهند ماند.»
– از كجا اينقدر مطمئني اثير؟
گفت: «آنها نفت ما را ميخواهند، همچنان كه شريانهاي نفت عربستان و كويت را در دست دارند. آمريكاييها صاحبان اصلي نفت اين كشورها هستند، آن هم بدون اين كه حضور گسترده نظامي در آن داشته باشند. بنابراين آمريكاييها بعد از دستيابي به اهداف نفتيشان از اينجا خواهند رفت و احتمالاً حضور خود را با حفظ نيروهاي محدود و چند پايگاه در اينجا حفظ خواهند كرد. درست مثل ژاپن، كويت و عربستان.»
بعد هم با غرور گفت: «اگر همين امروز «مرجع» ما فرمان جهاد صادر كند، مردم عراق توانايي جنگيدن با آمريكاييها را دارند. اكنون هر خانواده عراقي يك و حتي دو اسلحه در خانهاش دارد و حتي بعضي از آنها اسلحههاي سنگين دارند. پس اگر بخواهيم ميتوانيم با آمريكاييها بجنگيم، اما فعلاً چنين قصدي نداريم، چرا كه زمانش نيست. هنوز يك حكومت مستقر در عراق وجود ندارد و هر جنگي ميتواند ناامني را از همين هم كه هست بيشتر كند.»
و بعد ياد ديكتاتور بزرگ افتاد و گفت: «اگر آمريكاييها فوري از عراق بروند ممكن است آن دوران مخوف ديکتاتوري دوباره بازگشت کند، بازگشتي که براي همه ما خيلي خطرناك است.»
اثير معتقد بود كه «آمريكاييها بايد براي يك دوره مشخص و محدود در عراق حضور داشته باشند، دورهاي كه هرگز و تحت هيچ شرايطي نبايد بيشتر از دو سال طول بكشد، چرا كه به قول خودش عراقيها براي يك مدت طولانيتر آنها را تحمل نخواهند كرد.»
اثير كه نه به آمريكاييها اعتماد داشت و نه به شوراي حكومتي عراق، گفت: «اعضاي اين شورا را آمريكاييها انتخاب كردهاند، پس ما چگونه ميتوانيم به آنها اعتماد كنيم.»
با همه اين مسائل اواميدش را به آينده از دست نداده بود و «امروز» را به «ديروز» كه صدام بر عراق حكومت ميكرد ترجيح ميداد: «در حكومت صدام براي ما هيچ آيندهاي متصور نبود اما الان ممكن است كه آيندهاي داشته باشيم.»
بعد از يك سكوت طولاني گفت: «البته فقط ممكن است كه آيندهاي داشته باشيم و هنوز هم نسبت به آن مطمئن نيستم.»
اثير دوباره حرف را به دوران حكومت ديكتاتور كشاند و گفت: «صدام، همه نفت ما را به تركيه و چند كشور ديگر ميفروخت و با پولش اسلحه ميخريد، اسلحه و فقط اسلحه.»
گفتم: «حالا چطور؟ تو كه گفتي آمريكا هم به خاطر نفتتان به اينجا آمده است؛ حرف خودت را فراموش كردهاي؟»
با لحن طنزآميزي گفت: «شايد آمريكا نصف پول نفتمان را به خودمان بدهد، اما صدام همان را هم نميداد.»
گفتم: «واقعاً مطمئني كه نصف آن را به شما خواهد داد؟»
گفت: «من به آمريكاييها اعتماد ندارم اما به خودم و ملتم اعتماد دارم. اين بار اجازه نخواهيم داد حقمان به اين راحتيها از دست برود؛ ما ميتوانيم حقمان را از آمريكاييها بگيريم.»
***
«عامر» جوان 25 ساله عراقي كه چندماه پيش از حمله آمريكا به عراق، تحصيلات دانشگاهياش را به پايان رسانده است، به مدت چهارماه براي نيروهاي آمريكايي مستقر در بغداد كار كرده است.
او با اندوه زياد به ياد ميآورد كه در آن چندماه هروقت كه دوستانش را ميديد آنها با ناراحتي با او حرف ميزدند.
بعضي از دوستانش انگار در آن مدت اصلاً فراموش كرده بودند كه نامش عامر است، به طعنه او را جاسوس صدا ميزدند؛ جاسوس آمريكاييها.
من كه از شنيدن حرفهايش واقعاً يكهخورده بودم، پرسيدم: «واقعاً اين حرفها را ميزني عامر؟»
او سرش را به علامت تأييد تكان داد و با صداي غمگين خاطراتش را از آن روزها برايم تعريف كرد.
«بعضي از دوستانم مرا متهم به خيانت ميكردند، خيانت به وطنم. آنها به من ميگفتند، تو براي اشغالگران كشورمان كار ميكني و از من ميپرسيدند، آيا اين يك خيانت نيست؟» البته بعضي از دوستانش هم كه به او برچسب خائن نميزدند، با مهرباني به او توصيه ميكردند كه بهتر است كار ديگري براي خودش پيدا كند، چرا كه به اعتقاد آنها آمريكاييها اشغالگر هستند و چه بخواهد و چه نخواهد كاركردن براي آنها پسنديده نيست.
عامر كه در يك بيمارستان صحرايي در نزديك قصرالموتمرات براي آمريكاييها كار ميكرد، بارها و بارها براي دوستانش توضيح داده بود كه او فقط در يك بيمارستان كار ميكند، بيمارستاني كه وظيفهاش كمكرساني به مجروحان و بيماران آمريكايي است. او حتي براي توجيه بيشتر خودش به آنها ميگفت كه همه كاركنان اين بيمارستان صحرايي از شهروندان عراقي هستند.
دوستان عامر كه همگي جوان بودند، با شنيدن اين حرفها به او پاسخ ميدادند:
«آنها هم اشتباه ميكنند و احتمالاً آنها هم دوستاني دارند كه همين حرفهايي را كه ما به تو ميزنيم به آنها گوشزد ميكنند.» از عامر پرسيدم: «تو در آن بيمارستان چه كارهايي انجام ميدادي؟ تو كه رشته تحصيليات كمترين ارتباطي با امور پزشكي و بيمارستاني ندارد.»
گفت: «آمريكاييها براي افراد متقاضي كار در رشتههاي مختلف دورههاي آموزشي فشرده برگزار كردند و من در يكي از اين دورههاي فشرده كه ويژه داوطلبان كار در بيمارستان صحرايي بود، شركت كردم. آنها در اين دوره كمكهاي اوليه پزشكي و همينطور مهارتهاي ويژه آتشنشاني را به ما آموختند. بهعنوان مثال به ما ياد دادند كه اگر جايي آتش گرفت، چطور آن را مهار كنيم.»
بعد هم اضافه كرد: «باور كنيد همه آنچه كه براي آمريكاييها انجام ميدادم شامل همين چيزهايي بود كه برايتان گفتم.» عامر در آن چندماهي كه براي آمريكاييها كار ميكرد، مدام به دوستان و همينطور اعضاي خانوادهاش كه به خاطر همكاري با اشغالگران به او انتقاد ميكردند، توضيح ميداد كه «به محض اينكه شغل ديگري براي خودم دستوپا كنم، شغلم را در بيمارستان آمريكاييها رها خواهم كرد.»
و بعد با لحني كه شرم به خوبي در آن آشكار بود، به ميگفت: «من به آن شغل و پولش واقعاً نياز داشتم. مدتها بود كه بيكار بودم و شرايط جنگ هم اوضاع زندگيام را بدتر كرده بود. من چارهاي جز كار در آن بيمارستان نداشتم. يعني اصلاً گزينه ديگري براي من وجود نداشت. آيا شما فكر ميكنيد من خودم از آن وضع راضي بودم؟ نه! من هرگز راضي نبودم بلكه فقط مجبور بودم. مجبور! اما دوستانم هيچوقت شرايط دشوار مرا درك نكردند.»
مكثي كرد و مستقيم توي چشمهايم نگاه كرد و پرسيد: «شما چطور؟ آيا شما مرا درك ميكنيد؟ شايد هم حق داشته باشيد كه هرگز حرفهاي من را نفهميد، چون كه هرگز در شرايط من نبودهايد.»
سپس جوري كه انگار داشت با خودش حرف ميزد، گفت: «كاش هيچوقت آنقدر نيازمند پول نميشدم و محتاج نبودم تا مجبور به كاركردن براي اشغالگران كشورم شوم.» آهنگ صدايش آنقدر محزون و شرمگين بود كه گفتم: «عامر! واقعاً دليلي وجود ندارد كه تو احساس شرمكني و خجالت بكشي. تو فقط براي يك مدت كوتاه در يك بيمارستان صحرايي مشغول به كار بودهاي، چرا به خاطر آن بايد تا اين حد امروز خودت را سرزنش كني؟»
با شنيدن حرفهايم، برقي از شادي در چشمهايش درخشيد و با لبخندي گفت: «حتي رئيس ما هم يك عراقي بود و نه يك آمريكايي. در آن بيمارستان ما سي نفر بوديم؛ سي نفر عراقي و از نظر شغلي هيچ ارتباط مستقيمي هم با آمريكاييها نداشتيم. ما فقط با رئيس عراقيمان در تماس بوديم. فقط اگر در قصرالموتمرات حادثه غيرمترقبهاي مثل آتشسوزي اتفاق ميافتاد، اقدام به كمكرساني ميكرديم.»
و باز دوباره انگار كه همچنان قصد توجيه همكارياش با نيروهاي آمريكايي را داشته باشد، براي من از دختر جواني حرف زد كه مدتهاست با هم نامزد هستند، اما به خاطر دشواريهاي فراوان مالي هنوز موفق به ازدواج با يكديگر نشدهاند «هر كاري كه ميكنم فقط به خاطر اوست، ميخواهم زودتر سروساماني به وضع ماليام بدهم تا پدرش راضي شود كه دست دخترش را در دست من بگذارد و زندگي مشتركمان را شروع كنيم.»
عامر نه فقط به خاطر انتقادها و ملامتهاي اطرافيانش كه چون خودش هم احساس چندان خوبي به خاطر كاركردن در آن بيمارستان صحرايي نداشت، آنقدر اين در و آن در زد تا بالاخره شغلي در يك هتل پيدا كرد.
اكنون حقوق ماهانه عامر در اين هتل كه در يكي از خيابانهاي مركزي بغداد واقع است، چهلدلار ميباشد. در حالي كه به خاطر كاركردن در بيمارستان آمريكاييها 120دلار در ماه حقوق ميگرفت.
«اما كار در اين هتل را ترجيح ميدهم.»
پرسيدم: «شايد به اين خاطر كه از سرزنشهاي دوستانت راحت شدهاي. نه؟»
گفت: «نه فقط به خاطر دوستانم كه بيشتر به خاطر خودم... اين روزها احساس بهتري دارم.»
«فوأد»، يكي از دوستان عامر، كه در تمام مدت اين گفتوگو در كنارمان حضور داشت، با خندهاي گفت: «ولي هنوز كه هنوز است مدارك جاسوسياش را دور نينداخته.»
گفتم: «مدارك جاسوسي؟»
با شيطنت گفت: «ميخواهي آنها را برايت بياورم تا ببيني؟»
با خندهاي گفتم: «چرا كه نه؟ شايد ديگر هيچوقت چنين شانسي به من رو نكند كه مدارك يك جاسوس را ببينم.» فوأد كه فهميده بود از شوخياش خوشم آمده است، دواندوان خودش را به ميزي كه وسايل شخصي عامر در پشت آن بود، رساند و بعد از چند دقيقه در حالي كه ميخنديد يك جفت پوتين آمريكايي و يك كيف با برچسب پرچم آمريكا را به دستم داد و گفت: «ميبيني! اينها را آمريكاييها به عامر دادهاند.» عامر گفت: «اين كيف و پوتينها وسيلهاي براي خنده و شوخي دوستانم شده و هر وقت كه وارد هتل ميشوم ميگويند كه جاسوس را ببينيد كه با پوتينهاي آمريكايياش آمد.»
فوأد روبه عامر گفت: «كمكم بايد اين پوتينها را هم دور بيندازي»
وقتي بقيه همكارانش حرف او را تأييد كردند، من به آنها گفتم: «بچهها! اينقدر سخت نگيريد، پوتينهاي خوبي است و در زمستان پاهايش را خيلي خوب گرم ميكند.» قبل از اينكه از آنها خداحافظي كنم، اضافه كردم: «البته ميدانم كه شوخي ميكنيد، چرا كه كيف و پوتين چه ربطي به جاسوسي دارد؟ آدم ميتواند هرگز چنين پوتينهايي نپوشد اما جاسوس هم باشد، همچنان كه ممكن است در تمام عمرش لباسهاي آمريكايي بپوشد و بر ضد آنها كار كند. آيا شما با من موافق نيستيد.»
كه بيشترشان خنديدند اما فوأد گفت: «عامر بايد پوتينهاي آمريكايياش را در سطل زباله بيندازد.»