ژيلا بنييعقوب
روزنامه یاس نو ،1382
شايد مي توانستيم خيلي ها را نجات بدهيم ... خون خيلي از زير خاک مانده ها بر گردن کساني است که مي توانستند کاري بکنند اما از روي بي برنامگي و بي تدبيري هيچ نکردند.
شب از نيمه گذشته بود كه به بم رسيدم. پس از گذشت چند روز از وقوع زلزله حالا ديگر برق شهر وصل شده بود و خيابانها نه فقط تاريك نبودند كه از روشنايي مناسبي هم برخوردار بودند.
خيابانها روشن بود اما من احساس "تاريكي" ميكردم، "تاريكي مرگ". روشنايي اين تيرهاي بلند چراغ برق چگونه ميتوانست تو را راضي كند، وقتي كه ميدانستي در هر كوچه و خيابان اين شهر در زير خروارها خاك هنوز آدمهايي خوابيدهاند... انسانهايي كه شايد بعضي از آنها هنوز زنده بودند و با مرگ مبارزه ميكردند. انسانهايي كه با گذشت هر ثانيه و دقيقه در زير آوارهاي سنگين خشتي و آهكي بيشتر احساس تنگي نفس ميكردند و خود را به مرگ نزديكتر ميديدند. راستي، در زير آوارماندهها در آن لحظهها با خود چه ميگفتند؟ با خدايشان چه ميگفتند و از او چه ميخواستند؟ من به همين راحتي اين واژهها را روي كاغذ ميآورم و تو هم به همان راحتي آن را ميخواني، بدون اينكه هيچ كدام از من و تو بتوانيم بفهميم كه بر زندهماندههاي زير آن همه خاك چه گذشته است؟ من از كنار آنها عبور ميكردم بدون اينكه بتوانم كاري برايشان انجام دهم. آه كه چقدر سخت است وقتي ميداني در همين نزديكي تو انسانهايي در زير خاك براي زندهماندن ميجنگند و تو فقط از كنارشان عبور ميكني، حتي بدون اينكه حتي لحظهاي درنگ كني. حتي وقتي ميشنوي كه بعد از گذشت چند روز هنوز كار آواربرداري در بعضي از محلههاي شهر آغاز نشده است، فقط آهي ميكشي و ميگويي: "چقدر وحشتناك!" و بعد ميشنوي كه "توان و امكاناتمان اگر بيشتر بود، آدمهاي بيشتري زنده ميماندند." اين بار هم فقط ميگويي "چقدر حيف!" آدمهايي در زير خاك در مبارزهاي نابرابر ميان زندگي و مرگ تلاش ميكنند تا روزنهاي هرچند كوچك براي بيشتر نفس كشيدن پيدا كنند، شايد كه بالاخره كسي از راه برسد و خاكها را از رويشان كنار بزند... و آن وقت تو فقط ميتواني بگويي "چه وحشتناك! چقدر حيف!"
... من از كنار آوارها عبور ميكردم و كمكم از زنده بودن خودم هم احساس شرم ميكردم.
هم از كنار آوارها رد ميشدم و هم از كنار چادرهاي هلالاحمر كه زلزلهزدگان بم در آن سرماي شب كوير داخل آن خوابيده بودند. خواب؟! از كدام خواب حرف ميزنم؟ مگر ميشود آدم از چند روز پيش تاكنون عزيزانش زير خاك باشند و بتواند بخوابد؟ مادرت، پدرت، همسرت، فرزندت، خواهرت، برادرت زير خاك خوابيده باشد و تو بتواني روي زمين چشم روي هم بگذاري؟ عزيزانت زير خاك و تو حتي نداني كدام خاك؟ زير آوار يا زير خاك گورهاي دستهجمعي؟ اين تصورها و خواب، مگر اينها با هم جمعشدني است؟
... و بعد هم به كمپ رسيدم، كمپ ويژه خبرنگاران، امدادگران هلالاحمر، امدادگران خارجي و همه آنها كه براي كمكرساني به زلزلهزدگان به بم آمده بودند. اردوگاهي با صدها چادر كوچك و بزرگ.
من به همراه همكارانم بايد در يكي از همين چادرها شب را به صبح ميرسانديم.
هواي چادر آنقدر سرد بود كه من براي رسيدن صبح ثانيهشماري ميكردم، شايد كه درخشش خورشيد گرمابخش اين شهر بشود.
...و بعد از يك انتظار كشنده، طنينانداز شدن صداي اذان مؤذنزاده اردبيلي در كمپ، خبر از دميدن صبح داد. با شنيدن نواي اذان انگار قلبم ذرهذره خالي ميشد. حس عجيبي بود كه هنوز هم نميتوانم نامي برايش بگذارم. انگار چيزي راه گلويم را بسته بود. به مردمي فكر ميكردم كه تا همين چند روز پيش در خانه آرام و گرم خود شب را به صبح ميرساندند و حالا در اين چادرها. چادري كه براي من آنقدر سرد بود كه تا صبح نتوانستم چشم روي هم بگذارم. توي چادر دو چراغ والور روشن بود و من با كاپشن زير دو تا پتو تا صبح لرزيده بودم. من مجبور نبودم بيشتر از يكي ـ دو شب سرماي اين چادر را تحمل كنم اما مردم بم كه مجبورند روزها و ماهها آن را تحمل كنند، چطور؟ دلم گرفته بود از فكر كردن به اين سرما و مردمي كه بايد در اين چادرها زمستان را به بهار برسانند.
دلم گرفته بود از آوارهايي كه حالا در روشنايي صبح بهتر ديده ميشد، دلم گرفته بود به خاطر شهري كه روزي شيرينترين خرماهاي جهان را به سراسر ايران ميفرستاد و حالا شهر آوارها و مردگان بود.
...و بعد هم نظم امدادگران خارجي كه با لباسهاي همسان، در كنار سگها و بيلهاي مكانيكيشان ايستاده بودند تا براي عمليات كاوش، يافتن زندهماندگان احتمالي و همينطور اجساد اعزام بشوند، ديدني بود.
بعضي از گروههاي خارجي مراسم صبحگاه خود را اجرا ميكردند و روحانيون ايراني نيز جلوي چادرهاي خود به صف ايستاده و با صداي بلند «اللهاكبر» ميگفتند. يك گروه تايواني نزديك به يك ساعت بود كه منتظر اتومبيل و راهنماي ايراني بود و همينطور منتظر نقشه مكاني كه بايد براي كاوش به آنجا ميرفتند.
تايوانيها از اين انتظار كلافه بودند و ميگفتند: "ما براي نجات زير آوارماندهها به اينجا آمدهايم اما برخي بيبرنامگيها باعث تلف شدن وقت و انرژي ما شده است."
يك تايواني گفت:" ما در چندين زلزله بزرگ نيز به عنوان گروه كاوش حضور داشته و توانستهايم بعد از هفت يا هشت روز افرادي را زنده از زير آوار بيرون بكشيم. بنابراين اميدواريم افرادي را زنده از زير آوار خارج كنيم."
بالاخره يك اتومبيل براي انتقال آنها از راه رسيد، البته بدون راهنما و مترجم!
***
ششمين روز از وقوع زلزله بم بود و من در خيابانهاي اين شهر زيرورو شده راه ميرفتم و فقط آوار ميديدم و آوار... و البته چادر هم زياد بود. چادرهايي با آرم هلال احمر جمهوري اسلامي ايران كه قدم به قدم برپا شده بود. هرجا كه ويرانهاي بود، يك چادر هم در كنارش ميديدي.
يك امدادگر هلال احمر كه از نيروهاي داوطلب مردمي بود، حرص ميخورد و ميگفت: "به خدا وحشتناك است، وحشتناك... ببين چادرها كجا برپا شدهاند، درست جلوي خانههاي ويران و نيمهويران، كنار ديوارهاي متزلزل. آن هم در شرايطي كه هر چند ساعت بر اين شهر "پسلرزه"اي نازل ميشود. اين "پسلرزه"ها خيلي راحت ميتواند اين ديوارها را بلرزاند و ويران كند. وحشتناك است! وحشتناك! اگر اين ديوارهاي متزلزل روي چادرهاي مردم فرو بريزد، چه؟ فاجعه مضاعف ميشود، مضاعف. چادرها را مردم روزهاي اول تحويل گرفتند و خودشان برپا كردند. آنها بلد نبودند چادر بزنند، حق هم داشتند، هرگز در زندگيشان اين كار را نكرده بودند."
امدادگر هنوز حرص ميخورد و ميگفت: "آدمهاي غيرماهر چادرها را برپا كردهاند و به همين دليل هم كاملاً غيراستاندارد است و خطرناك."
پرسيدم: "چرا نيروهاي ماهر حاضر در منطقه چادرها را برپا نكردند و يا لااقل مردم را در نصب آن ياري ندادند."
او با ناراحتي روزهاي نخست فاجعه را به يادم آورد كه نيروهاي امدادگر كه تعدادشان خيلي هم زياد نبود، كارهاي اضطراري و حياتيتر داشتند، آنها در آن روزها بايد مردم را از زير آوار بيرون ميكشيدند و هيچ فرصتي براي نصب چادرها نداشتند.
چادرهاي غيراستاندارد مشكلات ديگري هم به وجود آوردهاند، اول اينكه خيلي خوب جلوي نفوذ سرما را نميگيرند. بيشتر چادرها به جاي اينكه در خلاف جهت باد نصب شوند، درست موافق جهت باد برپا شدهاند.
شب كه ميشود، سرماي كوير استخوان را ميسوزاند و بر پوست شلاق ميزند. سرماي بيرحم كوير شبها خيلي آسان راه به درون چادرهاي مردم مصيبتزده بم پيدا ميكند. چادرها آنقدر غيراصولي و بد نصب شدهاند كه هر كدام دهها سوراخ و سنبه براي ورود اين سرماي ناجوانمرد دارند.
مشكل ديگر چادرها پراكندگي آنهاست كه كمكرساني به مردم را سختتر ميكند.
"امدادگر" كه در چند زلزله و سيل ديگر نيز به عنوان نيروي داوطلب حضور داشته، هرگز اين همه پراكندگي را در محل اسكان مردم به ياد نميآورد: "مردم بايد در يك كمپ بزرگ اسكان داده شوند، در چادرهاي استاندارد و به دور از خانههايشان. در چنان حالتي امدادرساني به آنها راحت تر صورت خواهد گرفت، به عنوان مثال راحتتر ميتوان به آنها غذا رساند، همچنان كه در صورت نياز راحتتر ميتوان آنها را تحت پوشش دارو و درمان قرار داد."
امدادگر كه انگار چيز تازهاي را به ياد آورده بود، يكهو فرياد زد: "از همه بدتر اينكه بعضي از چادرها زير تيرهاي چراغ برق نصب شدهاند. من هرگز و پيش از اين در هيچ منطقهاي كه دچار سيل و يا زلزله شده، چنين چيزي را نديده بودم. چادر و تير چراغ برق؟ مگر ميشود؟! اگر اين تيرها دچار نوسانات برق و يا آتشسوزي بشود چه؟ اگر اين تيرهاي بلند چوبي كه اغلبشان به خاطر زلزله اكنون متزلزل و لرزان شدهاند، روي اين چادرها سقوط كند چه؟ ميتواني حتي تصورش را هم بكني؟."
و من كمي آن سوتر حق را كاملاً به امدادگر جوان هلال احمر دادم، چرا كه در يكي از ميدانهاي بم با چشمهاي خودم يك تير چراغ برق را ديدم كه در بخش انتهايي خود ترك بزرگي برداشته و تا حدودي خم شده بود و كمي آن سوتر مردم بيتوجه به آن در چادرهاي خود نشسته بودند.
يك زن غربي كه همان موقع از اين ميدان عبور ميكرد، همين كه چشمش به تير متزلزل برق افتاد تا توانست از آن فاصله گرفت و با نگراني به مردمي كه بيتوجه و بيخيال در اطراف تير رفت و آمد ميكردند تير را نشان ميداد و با جملات انگليسي به آنها خطر را گوشزد ميكرد. مردم كه منظورش را خوب متوجه نميشدند، هاج و واج نگاهش ميكردند و زن هم كه لابد از آرامش مردمي كه چادرهايشان را زير چنين تير برقي برپا كرده بودند تعجب ميكرد، با اضطراب زياد تكرار ميكرد: "خطرناك است، خيلي خطرناك! مراقب باشيد."
بعضيها به تير چراغ برق نگاهي انداختند، بعضي از عابران هم فقط با نيمنگاهي به حرفهاي زن واكنش نشان دادند. پليسهايي هم كه در ميدان و در نزديكي تير برق بودند، حتي نيمنگاهي هم به آن نينداختند، با رفتن زن غربي دوباره همه تير متزلزل چراغ برق را كه هر لحظه ممكن بود سقوط كند، از ياد بردند.
ما هم مردم عجيبي هستيم. نه؟
به ياد حرفهاي امدادگر جوان افتادم كه ميگفت:
"ما ايرانيها عادت نداريم قبل از وقوع يك حادثه، آن را خيلي جدي بگيريم و اقدامات پيشگيرانه را انجام بدهيم. حتماً بايد حادثه اتفاق بيفتد و صدمههاي غيرقابل جبران ببينيم و تازه آن وقت به فكر چاره بيفتيم."
يكبار ديگر به تير چراغ برق نگاه كردم كه هر لحظه ممكن بود بيفتد و با خودم گفتم:" نكند تا يكي از اين تيرها سقوط نكرده، كسي آن را جدي نگيرد."
و بعد نميدانم چرا يكهو به ياد حرفهاي يكي از معلمهاي دوران دبيرستانم افتادم كه سالها قبل در سر كلاس بارها به ما گفته بود كه "اطمينان دارد تا زلزله تهران به وقوع نپيوندد و صدها هزار نفر از مردم را نكشد و بيخانمان نكند، هيچ کس كاري براي مقاومسازي شهرمان نخواهد كرد."
در هفتمين روز از زلزله بم بود كه به بهشتزهراي اين شهر رفتم. جايي كه وقتي براي نخستينبار پايت به آنجا ميرسد، در دقيقههاي اول فقط بر زمين خشكت ميزند و مبهوت نگاه ميكني. نميداني بايد كجا بروي و چكار كني؟ بر سر كدام گور بنشيني و به حرفهاي كدام يك از سوگواران گوش بدهي؟ دلداريشان بدهي يا به جاي هر حرفي تو هم مثل آنها فقط اشك بريزي.
من همينطور سرگردان و مبهوت وسط آن همه گور ايستاده بودم كه صداي مجيد سعيدي ]عكاس[ را شنيدم كه ميگفت: "آن نوارهاي زرد رنگ را كه ميبيني، حريم گورهاي دستهجمعي را مشخص ميكند."
و نگاه من روي اولين نوار طولاني و زرد رنگ ماند و بعد هم مسير نوار را دنبال كردم. نوارهايي كه در مسير خود پيچميخورد و دوباره مسيري تازه را آغاز ميكرد...
و كمي آنسوتر دوباره نوار زرد و آنسوتر و آنسوتر هم باز زردي اين نوارها بود كه توي چشمهايت ميخورد. اين همه نوار زرد براي پيكر آنها كه يا اصلاً چهرهشان قابل شناسايي نبود و يا اگر هم بود اصلاً در آن روزهاي اول كسي نبود كه آنها را شناسايي كند.
اين همه "زرد" براي مردان و زنان بمي خفته در زير اين خاكها، براي دختر و پسران جوان، اين همه زرد براي كودكاني كه تا چند روز پيش صداي خندهشان مهدكودكها و دبستانهاي بم را پر ميكرد.
من با روانشناسي رنگها بيگانهام و از تأثير رنگ زرد بر آدمها هيچ نميدانم اما زردي آن نوارها چنان تأثير عجيبي بر من گذاشته كه بعد از اين نه فقط هيچ رنگ زردي در هيچ كجا نميتواند برايم شاديبخش باشد كه فقط ميتواند قلبم را پر از اندوه كند و تداعيكننده گورهاي دستهجمعي باشد.
در روزهاي اول حادثه اين گورهاي بزرگ را حفر كردند و تعداد زيادي از قربانيان را در آن جاي دادند... و بعد هم اين نوارهاي زرد را بهعنوان يك نشانه رويش كشيدند تا حريم آن را مشخص كنند، حريم گورهاي دستهجمعي. از خودم پرسيدم راستي چرا زرد؟ چه كسي در آن شرايط چنين رنگي را بهعنوان پرچم كشتهشدگان گمنام زلزله بم برگزيده است؟
با همين فكرها بود كه به حريم گورها نزديك شدم و توانستم پيام نوشته شده روي نوارها را بخوانم: "منطقه خطر! نزديك نشويد."
البته اين يك پيام هشداري درباره گورهاي دستهجمعي نبود. احتمالاً مورد استفاده اين نوارهاي زرد و پلاستيكي براي كاري ديگر بوده، شايد حريم حفاريهاي شهرداري را با آن مشخص ميكنند، شايد هم حريم كابلكشيها و سايتهاي برق وزارت نيرو با آن علامتگذاري ميشود.
... و در آن روزهاي اول حادثه آنها كه اين گورها را حفر ميكردند، هيچ نيافته بودند براي اينكه نمادي براي اين گورها بسازند، جز همين "زردها".
يك دختر جوان در كنار يكي از همين حريمهاي زرد نشسته بود و خاك را چنگ ميزد و آرام و بيصدا اشك ميريخت. اشك ميريخت و با خودش واگويه ميكرد. پدرش را صدا ميزد، مادرش را و همه خواهران و برادرانش را.
دختر با صداي گرفته و بغضآلودش ميگفت:
"همه خانوادهام را از دست دادهام. خودم در شهري ديگر دانشجو هستم و موقع زلزله در بم نبودم و وقتي آمدم از خانهمان هيچ نمانده بود، جز تلي از خاك و آوار. تمام بيمارستانها را به اميد يافتن خانوادهام جستوجو كردم اما دريغ و صد دريغ...."
بغضش تركيد و گفت: "شايد كه همه خانوادهام در زير اين خاكها خوابيده باشند، بدون غسل و كفن و بيهيچ نشانهاي"
به نوار زرد رنگ چنگ زد و همينطور كه اشك ميريخت، گفت: "بيهيچ نشاني؛ جز همين روبانهاي زرد لعنتي! هميشه از رنگ زرد منتفر بودم، شايد به خاطر اينكه قرار بود روي قبر عزيزانم قرار بگيرد."
يك زن جوان هم در كنار مزار عزيزانش نشسته بود و سوزناك و آهنگين مادرش را ميخواند: "مادر جان! سميرا از چند روز پيش مريض است و در يك تب شديد ميسوزد، مادرم! ميدانم كه سميرا تا صداي تو را نشنود، خوب نميشود. درست مثل هميشه! يادت هست هر وقت دخترم مريض ميشد فقط نوازش تو بود كه آرامش ميكرد، درست مثل آبي كه روي آتش بريزي! مادرم! سميرا زبان به دهان نميگيرد و تو را ميخواهد."
سميرا دختر چهارساله در كنار مادرش نشسته بود و مبهوت و وحشتزده نگاهش ميكرد.
"همهتان رفتيد و فكر مرا نكرديد. فكر من بدبخت را كه بايد تنها و يكه در اين دنياي بيرحم بدون شما زندگي كنم. مادر! تو خودت بگو كه من چطور بايد اين مصيبت را تحمل كنم و تا آخر عمرآن را با خود بكشم؟"
زن روي سيمان دست ميكشيد، روي سيمانهايي كه هنوز كاملاً خشك نشده و با انگشت نام هشت نفر را روي آن حك كرده بودند.
در بهشت زهراي بم هيچ كس را نميبيني كه بر سر يك مزار نشسته باشد، همه بر سر چند گور نشسته و شيون ميكنند.
به همين خاطر است كه تو در اينجا به نوعي همه گورها را دستهجمعي مييابي، گورهايي جمعي براي كشته شدگاني از يك خانواده.
پدر پيري در حالي كه با دستهاي نحيفش خاكهاي روي مزار فرزندانش را صاف ميكرد، با صداي لرزانش ميگفت: "دخترم! چه آرزوها داشتي؛ مي خواستي امسال در كنكور شركت كني و به دانشگاه بروي ،آره بابا؟... دخترم! تو چه آرزوهاي بلندي داشتي، تو كه ميخواستي وقتي درس ات تمام شد در همان شيراز شغل خوبي پيدا كني و همانجا بماني."
پيرمرد كه نگاهش به من افتاد، انگار كه روزها انتظار كشيده بود تا با كسي درددل كند، گفت: "اينجا دو تا از دخترهايم خوابيدهاند! براي ابد هم خوابيدهاند. با دست محكم توي سرش كوبيد و گفت: "و آن وقت من خاك بر سر بايد سطح مزارشان را صاف كنم. آخ! كه شما نميداني چقدر سخت است پدري با دستهاي خودش روي بچههايش خاك بريزد، خاكها را صاف كند و بعد هم رويش سيمان بكشد. من با دست خودم بچههايم را توي اين قبرها گذاشتم... يكي از دخترها در شيراز دانشجو بود و براي گذراندن تعطيلاتش به بم آمده بود و آن يكي، در دوره پيشدانشگاهي درس ميخواند و خودش را براي كنكور آماده ميكرد. دختران نازنينم! چه آرزوها در سر داشتيد و حالا همه آن آرزوها را با خودتان به گور برديد. خدا! خدا! خدا!"
به آسمان نگاه كرد و گفت: خدايا! ميگويند قسمت ما اين بوده؟ كدام قسمت؟ كدام تقدير؟... و بعد فقط هقهق گريهاش راشنيدم....
***
همين كه «ماسك» از روي دهانم ميافتاد، يكي از همكاران با نگراني ميگفت: «ماسكت را بزن. در چند روز گذشته بيشتر از سيهزار نفر در اين شهر كشته شدهاند و هنوز هم اجسادها زير خاكند.»
من در بم راه ميرفتم و به ويرانهها نگاه ميكردم و مواظب بودم كه يكوقت ماسكم نيفتد. يكهو چقدر از خودم بدم آمد. انسانهايي هنوز زير اين خاكها براي يك لحظه بيشتر نفسكشيدن تقلا ميكردند، براي يك لحظه زندگي ميجنگيدند و من مراقب ماسكم بودم، مبادا كه يك وقت دچار بيماري شوم! تازه، همه پزشكاني كه با آنها در بم حرف زده بودم، با اطمينان ميگفتند كه حتي يك مورد بيماري عفوني خطرناك هم در منطقه نديدهاند.
اين اطمينان را هم «ايزابل»، زن فرانسوي عضو پزشكان بدونمرز به من داده بود و هم رئيس تيمپزشكي اوكراينيها و هم رئيس تيم پزشكان اردن. ماسكم را همه جا بر صورت داشتم جز وقتي كه قرار بود جلوي يك چادر بايستم و با بازماندگان زلزله گفتوگو كنم. شرمم ميآمد در برابر كساني كه همه چيزشان را از دست داده بودند، ماسك بزنم، آن هم به خاطر شيوع احتمالي بيماريهاي عفوني و خطرناك!
مقابل يكي از همين چادرها بود كه «حسن تقيزاده»، دانشجوي 23 ساله، نگاهي به سر تا پايم انداخت و بعد هم گفت: «از تهران آمدهايد، نه؟»
فكر كردم قصد طعنهزدن دارد كه با خجالت گفتم: «بله، از تهران آمدهام».
با معصوميت كودكانهاي گفت: مردم از همه جاي ايران براي كمك کردن به اينجا آمدهاند، همه مردم ما را شرمنده كردند، شما هم زحمت كشيدهايد كه اين همه راه آمدهايد.
گفتم: «هواپيما راهها را كوتاه ميكند، به فكر دوري راه ما نباشيد، آن هم با اين همه مصيبتي كه خودتان گرفتارش هستيد.»
و پيش خودم هم گفتم که امان از اين همه مهرباني و صفاي شهرستانيها.
حسن در رشته شيمي در شهر شيراز درس ميخواند و موقع وقوع زلزله در بم نبود: «پدر، مادر، دو برادر و يك خواهرم زير آوار ماندند و مردند. يعني همه خانوادهام رفتند و فقط من ماندهام.»
حسن به جز خانوادهاش، هشتاد نفر از بستگانش را نيز در زلزله از دست داده است: «بيش از هشتاد درصد از خانواده بزرگ ما الان زير خاك هستند، يا در بهشتزهرا خوابيدهاند و يا هنوز در زير اين آوارها هستند.» حسن! تو چه راحت اين حرف را ميزني كه همه خانوادهات مردهاند، تو چه آرام و صبورانه ميگويي كه هشتاد درصد از بستگان دور و نزديكت زير خاكند. حسن! بلايي كه بر تو نازل شده آنقدر بزرگ بوده و شوكآور كه هنوز نميداني چه فاجعهاي برايت اتفاق افتاده، براي تو و همه مردم شهرت.
حسن با لهجه شيرين بمياش گفت: «فقط همين يك خاله برايم مانده و سه چهار نفر ديگر از فاميلهايم» و به زني اشاره كرد كه كمي آن طرفتر روي آوارهاي خشتي خانهاش نشسته بود.
زن گفت: «بيچاره، هنوز نميداند چه بلايي بر سرش آمده...» و صدايش در هقهق گريه گم شد. شايد زن هم به همان چيزي درباره حسن فكر ميكرد كه تا چند لحظه قبل من به آن انديشيده بودم.
"فاطمه قائمي"، سير كه گريه كرد، لحظههاي زلزله را برايم تصوير كرد: "زمين تكان ميخورد و ما را از اين طرف به آن طرف پرت ميكرد، ما را به ديوارها ميكوبيد، به ميز، به زمين. زمين ما را به زمين ميزد و ميغريد. زمين مثل يك ديگ شده بود، مثل ديگي كه غلغل ميجوشد، ديگ را موقع جوشيدن ديدهاي كه هر چه در ته آن هست ميآيد "رو" و هرچه بالاست ميرود پايين؟ زمين هم مثل يك ديگ جوشان شده بود. زمين ميجوشيد و هر چه را پايين بود به بالا پرتاب ميكرد و هرچه را بالا بود، پايين ميانداخت."
به آوارهاي خشتي زير پايش اشاره كردم و گفتم: «چرا خانههايتان را با اين خشتهاي متزلزل بنا كرديد كه اينجوري با زلزله رويتان آوار شود، فكر نميكنيد اگر خانهها را محكم ميساختيد، فاجعه عمق كمتري پيدا ميكرد.»
فاطمه گفت:" خانههاي نوساز هم كه خراب شدهاند، مگر ساختمان شيك و نوساز با نماي تمام آينهاي را سركوچهمان نديدي كه با خاك يكسان شده؟
حالا خانه ما به خاطر خشتيبودن خراب شده، اين ساختمان آجري روبهرويمان چرا ويران شده؟... زلزله همه چيز را ويران ميكند و به استحكام ساختمان هم كاري ندارد "
حسن به فاطمه گفت: «خاله جان! اين چه حرفي است كه ميزني اگر خانه را محكمتر ميساختيم اين بلا بر سرمان نميآمد. آن خانههاي نوساز هم كه خراب شدهاند، استاندارد نبودهاند. شايد مصالحشان نامرغوب بود و شايد هم با اصول صحيحي ساخته نشدهاند.»
و فاطمه به خواهرزادهاش گفت: «حسن جان! اين معماري سنتي ماست كه تابستانها خانههاي ما را خنك و زمستانها گرم نگه ميداشت. از كجا ميدانستيم يك روز قرار است در شهرمان چنين زلزلهاي بيايد، در شهري كه بيشتر از 2000 سال زلزله نيامده بود، ارگ بم هميشه به ما قوتقلب ميداد، ارگي كه اين همه سال پابر جا بوده، چرا بايد از زلزله ميترسيديم.»
حسن دوباره گفت: «اشتباه كرديم، اشتباه كرديم كه خانههايمان را محكم نساختيم. خانههايمان را جور ديگري هم ميتوانستيم سرد و گرم كنيم و نيازي به اين خشتها و آهك نداشتيم».
**
من هنوزهم بعداز اين همه روز از خودم مي پرسم:بر زنده مانده هاي زير اوارها چه گذشت؟ چند ساعت و چند روز آن زيرآوارمانده ها تلاش کردند از ميان گلوي بي رمقشان آخرين فريادها را بيرون بدهند ،با اين اميد که شايد کسي دستشان را بگيرد و از زير خاک بيرون بکشد...اما صد افسوس که کسي حتي صدايشان راهم نشنيدچه برسد به اينکه دست یاري به سوي شان دراز کند.
و هنوز همچنان صداي" زهرا" ،زن ايراني که با هزار زحمت خودش را از هلند به بم رسانده بود ،توي مغزم مي پيچد:
"وقتي به بم رسيديم حتي کسي نبود که به ما بگويد چکار کنيم..امدادگران خارجي با آن همه توان و امکان هاج و واج مانده بودند که چه کنند..نه نقشه اي از شهر داشتند و نه حتي يک راهنما و مترجم...توان بسياري از انها هدر رفت ،تواني که شايد مي توانست نجات بخش ان زير خاک مانده ها باشد. شايد مي توانستيم خيلي ها را نجات بدهيم...خون خيلي از زير خاک مانده ها بر گردن کساني است که مي توانستند کاري بکنند اما از روي بي برنامگي و بي تدبيري هيچ نکردند."