دوشنبه که به ملاقات بهمن می رفتم، ترانه از من خواهش کرد هرجور شده مطلب کوتاهی را که در باره اش در صفحه فیس بوک نوشته، برایش بخوانم.من هم هول هولکی برایش خوندم این نوشته ترانه را
شرمنده ام بهمن
امروز ژيلا در وبلاگش مطلبي نوشت درباره روزهاي باراني و حال و هواي زندانيان من هم مثل ژيلا خوب مي دانم كه بهمن در اين لحظات چه حسي دارد او كه عاشق طبيعت است و باران و برف و پر از احساس و عاطفه.
اما من مي دونم كه ژيلا در اين لحظات چه حسي دارد او كه هميشه مي خندد او كه روحيه بالايش اين روزها زبانزد خيلي از دوستهايمان شده او در روزهاي سخت و خيلي سخت هم خم بر ابرو نياورده و هميشه ايستاده است .اما مي دانم در اين لحظات او هم غمگين است و چند دقيقه اي رو در اون بالكن كوچك خانه شان به بيرون و باران خيره مي شود ...در همان بالكني كه بهمن عاشقش بود و به خاطر همان بالكن كوچك اين خانه را انتخاب كرد . تا باران و برف را بهتر ببيند .شنيده ام اين روزها در اوين هم پنجره اي را انتخاب كرده تا تپه هاي اوين را بهتر ببيند .
مي دانم ژيلا ، تو در اين لحظات غمگين مي شوي و لحظه اي بغض گلويت را فشار دهد ،اما خوب مي دانم كه با چند آه كوچك خيلي فوري بر اين غم ها فائق مي آيي و برمي گردي پشت آن كامپيوتر كوچكت و دوباره با روحيه و محكم كار مي كني و كار ...و من چقدر شرمنده ام كه در اين لحظات تنهايي در كنارت نيستم تا لااقل درد دلهايت را بشنوم آن طور كه به بهمن قول دادم
اين روزهاي باراني خيلي غميگنم .
غمگين و شرمنده