از همان روز اولی که وارد هرات شدم، بارها و بارها اين نام مرا به خود مشغول کرد: «خواجه عبدالله انصاری».
من در شهر پير هرات بودم، عارفی که بسياری از ايرانیها حداقل در دورة دانشآموزیشان، پارهای از مناجاتهای او را در کتابهای درسی خواندهاند و هر ايرانی برای يک بار هم که شده نام او را همراه با مناجاتهای زيبا و عارفانهاش از راديو و يا تلويزيون شنيده است.
چند هفتهای از بودنم در هرات میگذشت و من هنوز نتوانسته بودم، خودم را بر مزار خواجه عبدالله برسانم، او که در دوران مدرسه و دبيرستان، سخنانش برايم زمزمه عشق بود و بیتابکننده. حالا در هرات نغمههای دردمندانه و عاشقانهاش همراه با برانگيختن احساس نوستالژی، در دلم آشوب به پا میکرد.
در هرات راه میرفتم و با خودم میگفتم: «خواجه روی همين خاک گام برمیداشت، در همين هوا تنفس میکرد، در همين شهر به کشف و شهود میپرداخت، به وقت اندوه میناليد و به هنگام شادی ترنم میکرد."
و نمیدانم چرا بيش از همه مناجاتهايش، اين يکی در ذهنم طنينی مکرر داشت:
«الهی، از بخت خود، چون پرهيزم؟
و از بودنی کجا گريزم؟ و ناچاره را چون آميزم؟
و در هامون در کجا گريزم؟
گاه گويم: خاک بر سر خود ريزم
و گاه، چون غرقهشدگان،
از هر چوب، می درآويزم،
من چه دانم؟
از بر خود آتش انگيزم،
يا بر سزای خود افسوس میبازم،...»
يک استاد ادبيات در دانشگاه هرات که از شيفتگان خواجه عبدالله انصاری هم بود، دربارة مناجاتهای او برايم بسيار حرف زد:
يک ويژگی مهم نثر خواجه عبدالله، سادگی و روان بودن آن است و ديگری آوردن سجع. عبارتهايش در مناجاتها با وزن دلپذيری همراه است و گاه به شعر موزون تبديل میشود و به قول يکی از استادان ادب فارسی در ايران، دل مشتاقان زيادی را صيد کرده است.»
اين استاد معتقد بود که زبان هروی پيرهرات در مناجاتهايش، زبان گفتوگوی مردم هرات در آن روزگار (قرن پنجم) است
«ذبيحالله صفا» نيز در تاريخ تحول نظم و نثر فارسی در همين باره نوشته است
«.... اگر نگوييم اکثريت مردم کوچه و بازار و محلات هرات با اين زبان سخن میگفتهاند، میتوانيم ادعا کنيم که حداقل قشر آگاه و دانسته هرات با اين زبان گفتوگو میکردند، بنابراين اگر تاريخ خواجه ابوالفضل بيهقی بهترين سند زبان درباره غزنين به شمار میرود، «طبقات الصوفيه» (خواجه عبدالله) انصاری خوبترين نمونه زبان و لهجة دری هروی در قرن پنجم است و پير هرات با اين تقديرات خويش بنيان سبکی را ريخته است که بعدها توسط سعدی شيرازی به کمال رسيد.»
***
شب از ساعت ۱۲ گذشته بود که يکی از دوستان افغانیام که هم روزنامهنگار است و هم دانشجو و روز قبل دقايقی طولانی دربارة خواجه عبدالله با هم حرف زده بوديم، به من تلفن زد و گفت: «اين وقت شب زنگ زدم که فقط بگويم، تازه باخبر شدهام که اين شبها درويشها در «خواجه عبدالله» برنامه دارند، اگر علاقهمندی، میتوانی بروی. مردم هرات به اختصار مقبرة خواجه عبدالله انصاری را «خواجه عبدالله» می نامند.
پرسيدم: «بر مزار خواجه، در فضای باز؟ مطمئنی تو؟
گفت: «صوفیها آنجا يک خانقاه دارند که فکر میکنم نامش هم خانقاه پير هرات باشد، برنامهشان را آنجا اجرا میکنند
من که از شنيدن اين خبر به هيجان آمده بودم، سؤالپيچش کردم که «مطمئنی درويشها الان آنجا هستند؟ فکر نمیکنی تا به آنجا برسيم، برنامهشان تمام شده باشد و...
با خندهای گفت: نترس، آنها تا صبح مشغول مناجات و نيايش هستند.
گرچه رفتن به مراسم درويشهای هرات برايم شوقبرانگيز بود اما شوق اصلیام رفتن به مزار خواجه بود، آن هم در سکوت بیپايان شب هرات.
اما خيلی زود يادمان آمد که پيدا کردن يک تاکسی در اين وقت شب در هرات کار سادهای نيست، اين دشواری فقط مخصوص نيمهشبها نبود، که اصلاً با تاريک شدن هوا پيدا کردن هر نوع وسيلةنقليه در هرات نيز مثل هر شهر ديگری در افغانستان، مشکل و حتی غيرممکن میشد. اما انگار يک روزنة کوچک وجود داشت، هرچند که مطمئن هم نبوديم. به تازگی يک تاکسی سرويس در هرات بازگشايی شده بود؛ تنها و نخستين آژانسی که در اين شهر فعاليت میکرد؛ تاکسی تلفنی برادران کاظمی نام داشت. اما ما مطمئن نبوديم که شبها هم سرويس میدهند. با دستپاچگی کيفم را به دنبال کارتی که همين چند روز قبل از اين آژانس به دستم رسيده بود، جستوجو کردم. شادمانه و با صدای بلند آنچه را که رويش نوشته بود، خواندم: «با موترهای مدرن و پيشرفته بهطور شبانهروزی در خدمت شماست.»
(افغانیها به اتومبيل میگويند موتر)
...و ساعتی بعد ما با يکی از همين موترها جلوی مزار خواجه عبدالله انصاری بوديم. مقبرة خواجه در محوطة بزرگی که زيارتگاه شيفتگان پير هرات است، قرار داشت. فضای باز و پهناوری در برابرمان گشوده بود که رانندة تاکسی میگفت: «انتهايش مزار خواجه است.»
بايد از ميان قبرهای زيادی عبور میکرديم تا به آنجا برسيم
ما جايی بوديم که آنقدر از شهر فاصله داشت که بتوان آن را حومة شهر ناميد و آنقدر قبر داشت که میشد به آن يک گورستان بزرگ اطلاق کرد و سکوتش آنقدر بیانتها بود که باعث ترس شود؛ اما من کمترين احساس ترسی در خودم نمیکردم، نه اين که فکر کنيد خيلی شجاع هستم. نه! شايد به خاطر اشتياق زيادم بود برای رسيدن به مزار پير هرات و شايد هم به خاطر چراغهای متعدد برق بود که به سياهی دلهرهانگيز شب، نور میپاشيد
روی يخهای شکننده قدم برمیداشتم و مراقب بودم يک وقت ليز نخورم. آبهای روی زمين از سرمای زياد يخ بسته بود. از همين سرما بود که من تمام سر و صورتم را به جز چشمهايم با يک شال بزرگ پشمی بسته بودم و هر لحظه دستهايم را بيشتر توی جيب اورکتم فشار میدادم، اما همچنان از سرما میلرزيدم.
... پس درويشها کجاها بودند؟ همراهم گفت: «خوب گوش کن، صدای ياهو را میشنوی.»
هر چه جلوتر میرفتيم، صدا بلندتر میشد، آنقدر بلند که توانستيم جهت آن را دنبال کنيم و به خانقاه برسيم. خانقاهی که در همان نزديکی مزار پير هرات بود. از پلههای تنگ و تاريک بالا رفتيم، حالا ديگر صدا را شفافتر و بلندتر میشنيديم: «ياهو، ياهو،...» پشت در که رسيديم، همراهم گفت: «نکند دراويش تو را به مجلسشان راه ندهند؟»
اما درويشها با گشادهرويی ما را به محافل انسشان پذيرفتند.
تعدادی از آنها که شايد به استراحت در گوشهای از اتاق نشسته بودند، به ما چای داغ تعارف کردند، يک نوشيدنی گرم بعد از تحمل آن سرما چقدر میچسبيد.
درويشها در ميان اتاق دايرهوار میچرخيدند و خم و راست میشدند و يکسره میگفتند: «ياهو، ياهو»»
بعضیهاشان آنقدر ياهو گفتند که از خود بیخود شدند و بر زمين افتادند.
ياهو همچنان نغمههای عاشقانهای بود که به آنها هم حال بسط میداد و هم حال قبض. فضا انگار هم پر از نغمه بود و مويه و هم پر از آواز و آهنگ.
گاه اندوهگين و درمانده میشدند، گاه شادمان و بانشاط. به قول پيرشان، خواجه: «انگار بر نسيم، باد شادی میپيمودند و خبر خود از دلها میجستند و عيب خود در گام خود...»
***
بار ديگر، ظهر يک روز جمعه بود که من به خواجه عبدالله رفتم .درخشش خورشيد ظهرگاهی آنقدر به محوطهء بزرگ مقبرهء خواجه گرما بخشيده بود که تعداد زيادی از علاقهمندانش میتوانستند ساعتها در آنجا بنشينند و دعا و نيايش بخوانند.
مقبرهء پير هرات همچون يک زيارتگاه ساخته شده و افراد پيش از ورود به آن، سلامی میکنند و تعظيمی
همين که میخواستم وارد حياط بزرگ مقبره شوم، کسی که لابد از خادمان آنجا بود، به من نهيب زد: با کفش نمیتوانيد وارد شويد.از همان جا نگاهی به داخل انداختم، حياطی که با سنگهای بزرگ مرمر سفيد و خاکستری فرش شده و فقط در بعضی قسمتها با موکت پوشيده شده بود.
چارهای نبود، بايد بدون کفش و پای برهنه روی سنگفرشراه میرفتم. همهء مردم که قوانين آنجا را خوب میدانستند، بدون نياز به هيچ تذکری کفشها را سريع از پا میکندند و به دست متصدی نگهداری کفش میسپردند و آنچنان راحت و سبکبال بر سنگفرشها قدم برمیداشتند که انگار سرمای سنگها را اصلا احساس نمیکردند.
زايران بر گرد مقبرهء پير هرات که همچون ضريحی میمانست طواف میکردند، سر بر آن میساييدند و زير لب چيزهايی میگفتند. کسانی هم با صدای بلند و خوش، اشعاری را دکلمه میکردند.
بسياری به نماز ايستاده بودند و کسانی هم در خلوتی نيايش میکردند.
تصوف اسلامی در طول تاريخ پيروان زيادی در هرات داشته و شايد به خاطر آزادی زيادی که صوفيان در اجرای مراسم خود در اين خطه داشتند، خانقاههای متعددی در اينجا بنا کردند که مهمترينشان عبارت بودند از: خانقاه دارالسياده، خانقاه پير هرات، خانقاه شيخ چاووش، خانقاه سلطان خاتون، خانقاه سبز خيابان و خانقاه امير فيروزشاه
تصوف آنچنان درهرات گسترش يافته بود که «شيخ بزرگ مکه ابوالحسن سيروانی به مريدان خويش توصيه میکرد تا به زيارت و ديدار پيران و مشايخ به آنجا (هرات) بروند.» (طبقات صوفيه، تصحيح محمد سرور مولايی، نشر توس.)
"طريقت صوفيه در هرات با خواجه عبدالله انصاری به بار نشست و گل داد و آن چنان گسترش يافت که آرامآرام در ميان همهء اقشار جامعه از جمله اصناف و کشاورزان نيز نفوذ کرد و به اندازهای رسيد که بيشتر مردم هرات يا خود صوفی بودند و يا به صوفيان احترام و ارادت قايل بودند.» (هرات شهر آريا، فاروق انصاری، انتشارات وزارت خارجه)
ميراث گرانقدر
يکی از خادمان خواجه عبدالله که فهميد ما ايرانی هستيم و از راهی دور به ديدن مقبرهء پير هرات آمدهايم، به شوق آمد. شايد به خاطر اين شوق بود و شايد هم میخواست رسم مهماننوازی به جای آورد که با لهجهء شيرين هراتیاش به ما گفت: «آرامآرام پشت سر من حرکت کنيد، تا يک ميراث گرانقدر را به شما نشان بدهم. جوری که توجه کسی به ما جلب نشود» و ما که گويی درحال انجام يک کار مخفی اما مهم بوديم، پاورچينپاورچين به دنبال او حرکت کرديم، تا اينکه جلوی يک اتاق ايستاد، اتاقی با يک قفل و زنجير بزرگ. حالا ديگر يکی ديگر از کارکنان هراتی مقبره به ما پيوسته بود و به همکارش کمک میکرد تا قفل و زنجير را بیصدا باز کند. در همين حال به ما يادآور میشدند که «کاری نکنيد که يک وقت کسی متوجه ما شود.» با خودم گفتم: «يعنی توی اين اتاق چه خبر است؟"
در باز شد و ما به سرعت داخل شديم، داخل اتاقی بسيار کوچک که به زحمت ما چهار نفر درونش جا میگرفتيم. يکی از مردان هراتی جلوی در به مراقبت ايستاد که يک وقت کس ديگری داخل نيايد.
...و حالا مقابل چشمان ما يک قبر بود، با سنگی کمنظير و زيبا، با تراشهايی مسحورکننده و چشمنواز
مرد افغان با حرارت و هيجان زياد توضيح میداد: «اين سنگ متعلق به ۷۰۰ سال پيش است، میبينيد چقدر زيباست. اگر قرار باشد هرکس وارد اين اتاق شود و به آن دست بزند که کمکم خراب میشود و چيزی از آن باقی نخواهد ماند.
تاریخ سفر:سال 2010