یکشنبه 20 اردیبهشت 1383
وقایع اتفاقیه
ژيلا بنييعقوب
به «فؤاد عباس علي» دانشجوي 22 ساله عراقي كه در رشته فيزيك تحصيل ميكرد، گفتم:
«بعد از سقوط صدام بعثيها كجا رفتند؟ آنها الان كجا هستند و چه ميكنند؟ راستي فداييان صدام كه برگههاي رأي را با خون خود ميآراستند، الان كجا رفتهاند؟ همانها را ميگويم كه قرار بود تا آخرين قطره خونشان از الرئيس دفاع كنند و به خاطر او بجنگند»؟
فؤاد خنديد و گفت:
«از كدام بعثيها حرف ميزني؟ من خودم يك بعثي بودم و الان اينجا نشستهام و به سوالات تو پاسخ ميدهم. بسياري از بعثيها اين روزها زندگي خود را ميكند، درست مثل گذشته».
وقتي خنديدم، گفت: «چرا ميخندي؟ اين موضوع كه من يك بعثي بودهام، برايت خندهدار است يا به چيز ديگري ميخندي؟
من و همكارم در نخستين روزهاي ورودمان به بغداد با فؤاد آشنا شده بوديم، يك جوان پرشور وبا نشاط با يك روحيه كاملا ضدآمريكايي كه بارها به من گفته بود «از صميم قلبش هم از آمريكاييها متنفر است و هم از صدامحسين."
فؤاد آنقدر مهربان و باصفا بود كه به تدريج دوستي من و همكارم با او عميق و صميمانهتر شد. فؤاد در بسياري از غروبها ی دلگير بغداد در لابي كوچك هتل محل اقامت به جمع كوچك دو نفره ما ميپيوست. با لبخندي ميآمد و آرام در كنار ما مينشست تا ساعتها با هم گفتوگو كنيم.
اوايل فقط درباره مسايل سياسي و اجتماعي عراق حرف ميزديم و بعدها حتي بارها از مسايل شخصي و خانوادگياش سخن به ميان آورد، مثلا يك بار به طور مفصل درباره يكي از همكلاسيهايش حرف زد و آرزويش براي ازدواج با او.
فؤاد چون علاقه زيادي به ايران داشت، بارها ما را درباره اوضاع ايران سوالپيچ كرد، سوالاتي كه خيلي گوناگون و متنوع بود. گاهي از تاريخ ايران ميپرسيد و گاهي از ويژگيهاي جغرافيايياش و بعضي وقتها هم درباره اوضاع سياسي، اجتماعي و اقتصادي ايران. او كه انگار پرسشهايي درباره كشور ما پاياني نداشت، برخي اوقات هم درباره رهبران سياسي و مذهبي ايران سوال ميكرد و بيشتر از همه البته درباره سيدمحمد خاتمي رييس جمهوري ايران.
فؤاد درباره ايران از ما سوال ميكرد و ما از او درباره عراق، در همين نشستها و گپها دوستانه بود كه بارها و بارها خاطراتش را درباره ظلمو ستمهايي كه صدام بر ملت عراق روا داشته بود، براي ما بيان كرد و حالا بعد از اين همه گفتوگوهاي طولاني براي اولين بار سخن از بعثي بودنش به ميان ميآورد. من خيلي زود به ياد حرفهايش درباره صدام و نفرتي كه از او داشت افتادم. پس حتما داشت با ما شوخي ميكرد. براي همين هم من خنديدم و هم همكارم.
گفتم: «فؤاد، پرسشهاي من درباره بعثيها و فداييان صدام كاملا جدي بود اما تو با يك شوخي جوابم را دادي. خواهش ميكنم شوخي را بگذار براي يك وقت ديگر و حالا هرچه را كه درباره بعثيها ميداني برايم بگو؟ به نظر تو الان كجا هستند و چه ميكنند»؟
فؤاد با يك قيافه كاملا جدي گفت: «باور كن اصلا شوخي نكردم. من هم مثل اكثر مردم عراق عضو حزب بعث بودم. هم من بعثي بودم، هم برارهايم و هم خواهرم».
با تعجب پرسيدم: «نه فؤاد! تو اين حرفها را جدي نميگويي. تو با آن همه تنفري كه نسبت به صدام حسين و حكومتش داشتي چطور ميتوانستي عضو حزب بعث باشي. يعني ميخواهي بگويي تو هم در آن همه جنايت حزب بعث سهيم بودهاي؟ من كه نميتوانم باور كنم.»
با اين حرفها بود كه فؤاد داستان بعثي بودن خودش و بيشتر مردم عراق را براي من توضيح داد: «ميداني! همه ما به نوعي مجبور بوديم عضو حزب بعث باشيم. به عنوان مثال هر دانشآموزي در دوره دبيرستان و گاه حتي دوره راهنمايي بايد عضويت در بعث را ميپذيرفت چه در غير اين صورت امكان ادامه تحصيل در مدرسه از او گرفته ميشد و همينطور هر دانشجويي...»
حرفش را قطع كردم و گفتم: «فؤاد! من تقريبا معناي حرفهايت را نميفهمم. آيا منظورت اين است كه به دانشآموزان گفته ميشد كه اگر عضو حزب بعث نباشيد، حق تحصيل نداريد.»
گفت: «البته اينقدر مستقيم كه نه...»
بيصبرانه توي حرفش پريدم و پرسيدم: «پس چه جوري ميگفتند؟ خواهش ميكنم منظورت را روشنتر برايم بگو.»
اين بار با خندهاي گفت: «مثل اينكه موضوع خيلي برايت جالب شده كه اين همه عجله داري؟»
و بعد ادامه داد: «ببين! معمولا مسوولان مدرسه به دانشآموزي كه حاضر نبود عضو حزب بعث باشد، ميگفتند: «ما دوست نداريم در مدرسهمان يك دانشآموز غيربعثي درس بخواند. بعدش هم به او ميگفتند كه البته تو آزادي كه بعثي نباشي و ما هم آزاديم كه تو را در مدرسه خود نپذيريم. البته تو ميتواني به يك مدرسه ديگر بروي و در آنجا درس بخواني.»
اما واقعيت اين بود كه هيچ مدرسه ديگري هم حاضر نميشد چنين دانشآموزي را ثبتنام كند. اين را هم بگويم كه تقريبا چنين دانشآموزي در عراق پيدا نميشد كه چنين حرفهايي بزند و نخواهد يك بعثي باشد، چرا كه اين تبديل به يك قانون نانوشته شده بود كه هر عراقي براي استفاده از امكانات دولتي بايد يك بعثي باشد، در عراق هم كه همه چيز دولتي بود، از مدرسه و دانشگاه گرفته تا همه ادارهها و سازمانها. آدمهايي هم كه در مراكز خصوصي و حتي يك فروشگاه كار ميكردند، خواه ناخواه گذرشان به نهادهاي دولتي ميافتاد و اگر عضو حزب بعث نبودند در هر موضوع و كاري دهها مانع برايشان ايجاد ميشد به گفته فؤاد عضويت در حزب بعث مراحل و درجههاي مختلفي داشت. مرحله اول «مؤيد» ناميد ميشد. هر دانشآموزي در دبيرستان با پر كردن يك فرم عضو مؤيد حزب بعث تلقي ميشد. عضو مؤيد بعد از يك سال به طور اتوماتيك تبديل به عضو «نصير» ميشد، اعضاي مؤيد و نصير موظف به پرداخت مبلغ يكصد دينار در هر سال به عنوان حق عضويت بودند. مرحله بعدي «نصير متقدم» ناميده ميشد كه اعضا با چنين رتبهاي بايد 1200 دينار در سال به حزب بعث حق عضويت ميپرداختند. اعضاي حزب بعث تا اين مرحله كارت شناسايي حزب رانداشتند و در صورتي كه به رتبهبندي يعني «عامل» ارتقا پيدا ميكردند، به آنها كارت عضويت تعلق ميگرفت. اعضاي حزب همچنين از اين مرحله به بعد نه فقط از پرداخت حق عضويت معاف ميشدند كه ماهانه 150 هزار دينار( معادل 75دلار) نيز از حزب دريافت ميكردند. براي اينكه بتوانيد به خوبي وسوسه ارتقا پيدا كردن در حزب بعث را نزد خودتان تصور كنيد به ياد بياورد كه متوسط حقوق كاركنان دولت در زمان صدام كمتر از بيست دلار و متوسط حقوق معلمها كمتر از 10دلار بوده است.
فؤاد تا آخرين روزهاي حكومت صدام همچنان يك عضو نصير در حزب بعث بود. يعني نه فقط پولي نميگرفت كه همه ساله پولي هم به آنها پرداخت ميكرد. پرسيدم :«فؤاد! تو چرا به درجههاي بالاتر حزبي ارتقا پيدا نكردي؟»
گفت: «اگر درباره كسي يا كساني خبر چيني ميكردي و گزارش آنها را به حزب ميدادي يك درجه ميگرفتي اما من هرگز حاضر نشدم گزارش كسي را به آنها بدهم. همچنين اگر ميتوانستي فرد جديدي را به عضويت در حزب تشويق كني نيز يك درجه جديد ميگرفتي. البته اگر در امتحانات دورهاي حزب هم موفق به كسب نمره خوب ميشدي، ارتقا مقام پيدا ميكردي.»
پرسيدم: «امتحان؟ سوالاتش درباره چه چيزهايي بود؟» گفت: «بيشتر از همه درباره تاريخ و فعاليتهاي حزب بعث"
گفتم: «پس تو نه يك جاسوس خوب بودي و نه محفوظات چنداني درباره حزب بعث داشتي و همينها باعث شد كه ارتقاء درجه در حزب پيدا نكني و همچنان يك عضو ساده باقي بماني.» با خوشحالي گفت: «خوشبختانه همينطور است كه ميگويي...»
و بعد هم مراحل بعدي حزب بعث را برايم توضيح داد: «بعد از گذراندن درجه عامل اگر شرايط لازم را كسب ميكردي تبديل به يك عضو «فرقه» ميشدي. بعد از آن نوبت عضويت «در شعبه» بود، بعد هم يك عضو «فرع» و در آخر هم يك عضو كادر مركزي (قياده) ميشدي، حقوق اعضاي حزب با گرفتن هر رتبه جديد افزايش مييافت و در كشور ما كه اين اواخر فقر در آن موجب ميزد، ارتقاء مقام در حزب براي خيليها وسوسهانگيز بود.
آن همه آموزش نظامي و عاقبت هيچ!
عراق به مثابه يك پادگان بزرگ بود، پادگاني كه به طور مداوم. صدها هزار نفر از جوانان عراقي در آن آموزش ميديدند. از دانشآموز تا دانشجو لباس نظامي بر تن ميكردند، اسلحه به دست ميگرفتند و مشق نظام انجام ميدادند.
«فؤاد»، دانشجوي دانشگاه بغداد فنون نظامي را هم در مدرسه آموخته است و هم در دانشگاه. او ميگويد: «در دوران صدام آموزش نظامي در تمام مدارس راهنمايي و همينطور دبيرستانها اجباري بود. هم دانشآموزان پسر و هم دانشآموزان دختر مجبور به فراگيري فنون نظامي بودند.»
فؤاد و همدرسانش سه روز در هفته بعد از پايان كلاسهاي درسشان با عجله به خانه ميرفتند و بعد از يك استراحت كوتاه لباسهاي نظاميشان را ميپوشيدند و به مدرسه باز ميگشتند، در آنجا اسلحههايشان را تحويل ميگرفتند و مربيهاي كارآزموده به آنها آموزش نظامي ميدادند. برنامهاي كه او و همكلاسيهايش پيش از ورود به دبيرستان، در دوران راهنمايي، نيز گذرانده بودند. انگار برنامههاي آموزش نظام در عراق تمامي نداشت:
«بعد از ورود به دانشگاه نيز من و ساير همكلاسيهايم سه روز در هفته لباس نظامي ميپوشيديم و به صف ميشديم و با اسلحههاي مختلف تمرين ميكرديم. صبحها درس ميخوانديم و بعدازظهرها تيراندازي».
فؤاد وقتي نگاه بهتزده مرا ديد، پرسيد:
«برايت عجيب است؟ نه؟»
ميگويم: «معناي حرفهايت اين است كه هر جوان عراقي هفت سال در دوران مدرسه آموزش نظامي ميديد و چهار سال هم در دانشگاه... اين همه آدم چرا بايد اين همه سال با اسلحه كار ميكردند و فنون نظامي را ياد ميگرفتند؟»
فؤاد ميگويد: «اين كه فقط مخصوص دانشآموزان و دانشجويان عراقي نبود، وضع در كارخانه و اداره و هرجا كه فكرش ر بكني، همين بود. هركس در هرجا به نوعي مجبور به فراگيري و تمرين مداوم نظامي بود.»
«چرا فؤاد؟ چرا همه شما تحت آموزش دائم نظامي قرار داشتيد؟»
فؤاد لبخند تلخي ميزند: «اين سوال را بايد از ديكتاتور بزرگ ميپرسيدي كه اين همه سال همه ملت را در يك آماده باش كامل جنگي نگه داشته بود».
اين بار من خنديدم، خندهاي كه به تلخي لبخند فؤاد نبود:
«يك آماده باش سراسري و هميشگي براي همه مردم عراق! آماده باشي كه به كار ديكتاتور نيامد، مردمي كه اين همه سال تعليمات سخت نظامي داده بودند، به آساني و چند روزه كشورشان را به مهاجمان واگذار كردند.»
انگار از حرفم رنجيده باشد كه ميگويد:
«آن اتفاق به اين خاطر افتاد كه ما عراقيهاي ميخواستيم هرجور شده از شر صدام رها شويم، نه به اين خاطر كه اهل مقاومت نبوديم...» همين كه ميخواهم بگويم «طعنه من متوجه ديكتاتور بود نه مردم عراق» ميگويد: «اما حالا اوضاع فرق كرده و در برابر اشغالگر ايستادگي خواهيم كرد».
بعد هم با لحن افتخارآميزي برايم توضيح ميدهد: «هر عراقي ميتواند به خوبي با اسلحه كار كند و هر خانواده عراقي حداقل يك اسلحه در خانهاش دارد، يك كلت يا كلاشينكف.»
با خودم ميگويم كه عجب اوضاع خطرناكي دارد اين عراق. در هر خانه عراقي يك اسلحه، خانوادههايي كه هر كدامشان يك نظامي تمام عيار هستند. ملتي كه از زن و مرد نحوه استفاده از اسلحه را ميدانند.»
«راستي! مردم اين اسلحهها را از كجا به دست آوردهاند؟ مگر خريد و فروش سلاح در عراق آزاد است.»
ميگويد: «قبلا كه آزاد نبود اما الان شما خيلي راحت ميتوانيد هر نوع اسلحه را كه مايل باشي خريداري كني. يكي از معروفترين بازارهاي اسلحه در خيابان «مريدي» شهر صدر (مدينهالصدر) واقع است، يك بازار معروف هم در «بابالشرجي» است، در خيابان سعدون شهر بغداد».
فؤاد برايم تعريف ميكند كه چگونه بعد از سقوط حكومت صدام و ورود آمريكاييها، مردم گروه گروه به پادگانها حمله بردند و تا توانستند اسلحه برداشتند: «آمريكاييها خودشان درهاي پادگان را روي مردم گشودند و آنها را تشويق به دزديدن اسلحه كردند. آنها به مردم اسلحه ميدادند تا به تصور خودشان با بعثيها بجنگند اما اين سلاحها براي جنگيدن با بعثيها به كار نيامد. آنها يا گريخته بودند يا پنهان شده بودند. آن اسلحهها امروز براي جنگ با همان آمريكاييهايي به كار ميرود كه در اسلحه خانهها را بر ما گشودند.»
خانواده فؤاد نيز مثل اغلب خانوادههاي عراقي يك اسلحه در خانه دارند، اسلحهاي كه پدرش آن را از بازار خريده است:
«پدر حاضر به دزديدن اسلحه از پادگانها نشد، چرا كه دزدي حرام است.»
ميپرسم: «مگر آن اسلحهها متعلق به ارتش صدام نبود. تو كه براي حكومت صدام مشروعيت قائل...»
توي حرفم ميپرد كه: «چرا متعلق به صدام؟ آن اسلحهها متعلق به كشورم است. پول آن را مردم داده بودند، چرا بايد اموال عمومي را سرقت ميكرديم، وقتي كه معتقديم حرام است؟»
«فؤاد! اصلا تو و بقيه عراقيها اسلحه را ميخواهيد چكار؟»
«براي حفظ امنيتمان به آن نياز داريم. مگر نميداني عراق پس از اشغال چقدر ناامن شده است. شايد وقتي شبها كه در خوابيم، دزدان مسلح به خانهمان بريزند، آن وقت اگر اسلحه نباشد چگونه از خودمان دفاع كنيم.»
اگر چه فؤاد اشغالگران كشورش را دوست ندارد اما بعد از سقوط صدام زندگي برايش راحتتر شده است: «من در تمام عمرم هرگز دلار نديده بودم، نميداني وقتي براي نخستين بار اسكناسهاي دلار را لمس كردم، چقدر خوشحال شدم.»
فؤاد كه از مردم دياله عراق است، در هتل «تاله» بغداد كار ميكند و ماهانه چهل دلار حقوق ميگيرد، چهل دلاري كه وقتي هر ماه در ميان دستهايش قرار ميگيرد فقط براي چند روز شادش ميكند و بعد خيلي زود به اين نتيجه ميرسد كه آنقدر كم است كه حتي كفاف زندگي روزمرهاش را هم تا آخر ماه نميدهد چه برسد به اينكه آنقدر پسانداز كند كه بتواند با دختر مورد علاقهاش ازدواج كند.
فؤاد اين روزها به قول خودش ميتواند آزادانه درباره همه چيز و همه كس حرف بزند، در حالي كه در زمان ديكتاتور حتي از صحبت كردن درباره بعثيون هم ميترسيد:
«من و دوستانم اين روزها درباره همه چيز صحبت ميكنيم. هم درباره آمريكاييها و هم درباره شوراي حكومتي عراق...»
اما خيلي زود تغيير عقيده ميدهد و ميگويد:
«اما حرف زدن چه فايدهاي دارد وقتي كه نميتوانيم چيزي را تغيير بدهيم. فرقش فقط اين است كه الان ميتوانيم آزادانه حرف بزنيم اما آن موقع نميتوانستيم.»
ميگويم:«فؤاد! آزادي بيان به خودي خود يك گام به جلو است، نيست؟»
با دلخوري ميگويد: «بيان آزادانه مسايل وقتي هيچ اثري نداشته باشد و تغييري در جامعه ايجاد نكند، چه دردي از ما دوا ميكند».