روزنامه نوروز
16 بهمن 1380
ژيلا بنييعقوب
نگار، دختر افغان ميگويد: «افغانيها هميشه فصلي هستند، بعضي وقتها كارگر فصلي و بعضيوقتها هم سوژه فصلي.»
او زماني را به ياد ميآورد كه همه روزنامهها درباره كشورش مطلب مينوشتند و راديو – تلويزيون از صبح تا شب به نام آنها برنامه ترتيب ميداد و سرود و ترانه پخش ميكرد.
آنقدر تصاوير افغانها و ترانههايشان را پخش كردند، كه يك روز دختر همسايه كه روزهاي اول به ترانه افغاني «سرزمين من» علاقهمند شده بود، به او گفت:
«حالم از هرچه ترانه افغاني به هم ميخورد.»
نگار ميگويد:«آن روزها كه آمريكا به كشورم حمله كرده بود، مردم ايران خيلي با ما مهربان شده بودند. اما آن مهرباني فصلي و زودگذر بود.»
او كه اصلا قصد گلايه از ميزبانان ايرانياش را ندارد، ميگويد:«آن محبتها يك فصل بود و حالا فصل ديگري در راه است اين روزها كم كم همه چيز دارد به روزهاي قبل از جنگ شبيه ميشود، همان روزهايي كه خيلي از نگاهها با ما نامهربان بود.»
نگار دو سه سال بيشتر نداشت كه با خانوادهاش به ايران آمد، به همين خاطر هم فارسي را خيلي خوب صحبت ميكند:
«من خيلي خوب ميدانم كه ايرانيها مشكلات خودشان را دارند، من حتي ميدانم حقوق معلمها در اينجا خيلي پايين است.»
نگار خيلي دلش ميخواست روزي وارد دانشگاه شود، اما تازه وارد سال دوم دبيرستان شده بود كه مدرسهاي را كه او در آن درس ميخواند، تعطيل كردند و گفتند:«غيرقانوني است. شما نميتوانيد در ايران تحصل كنيد، يعني قانون چنين اجازهاي را به شما نميدهد.»
نگار و خانوادهاش در اتاقي در پاركينگ يك مجتمع بزرگ مسكوني زندگي ميكنند. پدرش سرايدار اين مجتمع است.
همين چند روز پيش يكي از ساكنان ساختمان با خشم نگاهش كرد و گفت:
«ما خودمان به نان شب محتاجيم، آن وقت ششصد ميليون دلار پول نازنين را بايد به عنوان كمك به بازسازي كشورتان به شما بدهيم.»
نگار هم با تعجب نگاهش كرده و گفته بود:
«من اصلا ماجراي اين دلارها را نميدانم... اما خودتان كه ميدانيد من در ايران حتي اجازه مدرسه رفتن هم ندارم.»
نفهميد كه مرد همسايه حرفش را قبول كرد يا نه... چون فقط سرش را تكان داد و رفت. نفهميد سرش را به خاطر اينكه او حق ندارد به مدرسه برود، تكان داد يا به خاطر همان دلارها.
دختر افغان چند بار به من ميگويد:«به خدا نميخواهم به ايرانيها زخم زبان بزنم، آنها خودشان مشكلات زيادي دارند.»
... و بعد ماجراي يك دختر جوان را برايم تعريف كرد كه معلم فيزيك است و در طبقه هشتم مجتمع با مادر پيشرش زندگي ميكند.
«خانم معلم كتابهاي دبيرستان را در اختيارم گذاشته و اشكالات درسيام را رفع ميكند، تا درسها از يادم نرود تا وقتي به افغانستان برگشتم، درسم را دنبال كنم.»
نگار وقتي از خانم معلم جوان كه اين روزها خيلي ناراحت و عصباني است و حوصله ندارد اشكالات درسياش را برطرف كند، پرسيد:«خانم! چي شده؟ چرا اينقدر ناراحتيد؟»، اينطور پاسخ شنيد كه:
«نگار! ميداني برادر تو كه كارگر ساختمان ا ست و به طور غيرقانوني در ايران كار ميكند، از من بيشتر حقوق ميگيرد.»
نگار با شنيدن اين حرفها به خودش گفته بود:
«يعني چه ميخواهد بگويد... يعني تقصير من و برادرم ا ست كه حقوقش كم است.»
او قبلا مرتب از اين و آن شنيده بود كه اگر تعداد زيادي از جوانان ايران بيكارند، به خاطر وجود اين همه كارگر افغاني است.
خانم معلم كه انگار حدس زده باشد در ذهن نگار چه ميگذرد، خيلي زود گفت:«اما اگر حقوق من كم است، شماها هيچ تقصيري نداريد، فقط ميخواستم تو بداني كه چرا اين روزها اينقدر ناراحتم.»
و بعد نشست به درددل با دختر افغان... ماجراي تحصن معلمها را در اعتراض به اندک بودن حقوق شان تعريف كرد و خيلي چيزهاي ديگر...
***
دختر افغان به من ميگويد:«راستي! چرا به سراغ من آمدهايد؟ حالا كه فصل افغانها تمام شده است...»
من با اين حرفش به ياد خبرنگاراني ميافتم كه در سفر به افغانستان از هم سبقت ميگرفتند...
همه ميخواستند هرجور شده پايشان به قندهار و كابل برسد... وقتي هم از سفر بازگشتند كمتر مطلبي درباره افغانها نوشتند، شايد به خاطر اينكه فصل افغانها به سر رسيده بود، كمتر روزنامهنگاري شوقي براي نوشتن درباره افغانها داشت...
***
نگار چند روز بعد از حرفهاي مرد همسايه درباره كمك ششصدميليون دلاري ايران به افغانستان، سارا را در حیاط مجتمع ديد و ماجرا را برايش تعريف كرد.
سارا دختري كه با پدرومادرش در طبقه سوم ساختمان زندگي ميكند و امسال در رشته اقتصاد دانشگاه تهران قبول شده، وقتي حرفهايش را خوب شنيد، گفت: «اينحرفهاا كدام است؟ ششصدميليون دلار كه كمك نقدي نيست، همهاش «اعتبار» است، كمكهاي اعتباري.»
نگار كه يك كلمه از حرفهايش را سردر نيورده بود، پرسيد:
«سارا اعتبار يعني چه؟»
و سارا چند دقيقه فكر كرد و بعد هم گفت:
«ببين! خوم هم دقيقا معنياش را نميدانم. اما يكي از استادها سركلاس اين حرفها را به ما گفت... خب اعتبار هم اعتبار است ديگر.»
نگار معناي «اعتبار» را نميداند، همچنان كه معناي ششصدميليون دلار را نميداند. او فقط ميداند حتي هنوز هم اجازه تحصيل در مدارس ايران را ندارد:
«بزرگترين آرزويم اين است كه يكبار ديگر پشت نيمكت مدرسه بنشينم.»
و با اين حرفها من به ياد مدرسهاي در «نيمروز» افغانستان ميافتم كه افغانها در روزهاي جنگ براي بچههايشان برپا كرده بودند. همان افغانهايي كه دست زن و بچهشان را گرفته بودند و از زير بمبارانهاي آمريكا به نيمروز كه استان امنتري بود، پناه آورده بودند. به نيمروز در همسايگي زاهدان... از همه جا آمده بودند؛ از «هلمند»، «مزارشريف» و كابل و ...
و حالا مدرسه بچهها را با چوب برپا كرده بودند... با چوبهاي نازك و بلندي كه در زمين فرو كرده بودند، يك دايره بزرگ ساخته بودند؛ مدرسهاي به شكل دايره... بدون سقف، بدون نيمكت و حتي بدون يك تكه زيرانداز... بچهها گوش تا گوش روي زمين نشسته بودند و قرآن ميخواندند...
عبدالحاكم گفت: اينجا يك مدرسه مذهبي است. طالبها اجازه نميهند بچهها به مدرسه علمي بروند.
( آن روزها نيمروز هنوز تحت سلطه طالبان بود)
در دست هر دانشآموز يك جلد قرآن بود، قرآنهايي با جلد تميز و خطوط زيبا.
... همه چيز آنقدر سريع اتفاق افتاده بود كه وقتي از زير بمباران فرار ميكردند، نتوانسته بودند لوازم ضروري زندگي را با خود بردارند، نه لباس گرم و نه پتويي كه زير چادرهاي هلالاحمر گرمشان كند... پس اين قرآنها را از كجا آورده بودند؟ آيا هلالاحمر در اختيارشان گذاشته بود؟
عبدالحاكم درجوابم گفت:«بمباران بود، خانه و زندگيمان را گذاشتيم و فقط جانمان را برداشتيم و همين قرآن شريف را... همه خانوادهةا همين كار را كردند.»
در مدرسه نيمروز فقط پسرها درس ميخواندند، هرچه چشم گرداندم دختري را در ميان اين دايره چوبي نديدم.
به عبدالحاكم گفتم:«مدرسه دخترها كجاست؟ مرا به مدرسه دخترها ميبري؟»
گفت: «دخترها كه مدرسه نميروند!»
چرا؟ چرا عبدالحاكم؟ به نظر شما پسرها بايد به مدرسه بروند؟
نه! دخترها قبل مدرسه ميرفتند، اما حالا نه...
قبلا يعني چه وقت؟
وقتي طالبها نيامده بودند دخترها هم به مدرسه ميرفتند و درس ميخواندند، اما حالا طالبها نميگذارند.
پس اگر طالبها بروند، دوباره دخترهايتان را به مدرسه ميفرستيد؟
بله، دخترها دوباره مدرسه ميروند. چرا نروند.
***
نگار خيلي دلش ميخواهد، وقتي كه به كشورش بازگشت و درسش را تمام كرد، معلم بشود. آن هم معلم بچههاي دبستان...
اما از وقتي ناراحتي خانم معلم را ديده است، به خودش ميگويد:«وقتي در ايران وضع معلمها اينقدر بد است، در افغانستان كه حتما بدتر است.»
او يك روز وقتي داشت به مادرش در تميز كردن حياط مجتمع كمك ميكرد، شنيد كه زهرا خانم زن پنجاهسالهاي كه در يكي ديگري از طبقات مجتمع زندگي ميكند، به معلم جوان ميگويد:«دخترم! اگر خياط ميشدي خيلي بهتر بود. هم لباسهاي خودت را ميدوختی هم لباسهاي مردم را... نميداني چه درآمدي دارد. مگر معصومه خانم را نميبيني كه هزار ماشاءالله چه زندگياي دارد. عالم و آدم حسرتش را ميخورند. تازه ليسانس هم ندارد. تو با اين همه درسي كه خواندهاي يك دهم درآمدش را هم نداري... مادرجان! اشتباه كردي، بايد خياط ميشدي...»
نگار كه زيرچشمي به معلم جوان نگاه ميكرد، همان موقع ديده بود كه چشمهايش پر از اشك شده است.
از آن روز بارها از خودش پرسيده است كه معلم شود بهتر است يا خياط.
يك روز اين سوال را از ساناز كه همسن و سال خودش است پرسيد كه گفت:«نه بابا! نه معلمي خوب است نه خياطي... آدم يك مغازه لباسفروشي باز كند از همه چيز بهتر است. لباس دوختن چشمهاي آدم را كور ميكند. اما لباسفروشي هم درآمدش بيشتر است، هم زحمتش كمتر.»
«بيخيال بابا! افغانستان وضعش خوب ميشود. مگر در روزنامهها نخواندي كه همه كشورهاي دنيا قرار است يك عالمه پول به شما بدهند.»
***
نگار جلوي در اتاقشان نشسته بود و با چشمان غمگين به روبهرويش كه يك ديوار بزرگ سفيد بود، نگاه ميكرد كه دستي روي شانهاش خورد و بعد شنيد:
«غصه نخور نگارجان! از فردا ميتواني به عنوان دانشآموز آزاد در كلاسهاي مدرسه شركت كني... با همه معلمها و مدير مدرسه صحبت كردم، همه آنها از ديدنت خوشحال ميشوند.»
خانم معلم بعد مكثي كرد و گفت:
«ما معلمها پول نداريم، اما هنوز قلبهايمان از «مهر» تهي نشده است. به خاطر همين مهر است كه هنوز هم اين همه دشواري را تحمل ميكنيم...