|
امشب شب شعر است، از جنگ و سياست حرف نزنيم، به ياد احمد شاه مسعودچهار شنبه18 شهریور 1394 ژيلا بني یعقوب كاكا تاجالدين، همرزم و پدر همسر احمدشاه مسعود در خانهاش در "پنجشير" با صداي لرزان از چگونگي شهادت مسعود برايم حرف ميزند: عماد بعدها براي كاكا تاجالدين تعريف كرد كه مسعود همان شب(شب از قبل انفجار) به آنها گفته بود "امشب، شب شعر است، بياييد درباره جنگ و سياست حرف نزنيم و فقط غزلهاي حافظ را بخوانيم و درباره آن صحبت كنيم." حجاب چهره جان ميشود غبار تنم خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم چنين قفس نه سزاي من خوش الحا نيست روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم عيان نشد كه چرا آمدم، كجا رفتم دريغ و درد كه غافل زكار خويشتنم و ... كاكا تاجالدين كه بغض راه گلويش را بسته است، منقطع و بريدهبريده برايم حرف ميزند: "تروريستهاي عرب كه خود را خبرنگار معرفي كرده بودند از نه روز قبل در انتظار مصاحبه با آمرصاحب ]مسعود[ بودند. ظهر روز يكشنبه 18 سنبله محمدعاصم سهيل، (يكي از مسؤولان امنيتي) از آمر صاحب درخواست كرد يا با اين دو عرب مصاحبه و يا اجازه بدهد آنها را مرخص كند. اولين سؤال پرسيده شد، مسعود خليلي سؤال را ترجمه كرد و هنوز مسعود پاسخش را نداده بود كه نورشديدي از دوربين بيرون جهيد و بهدنبال آن انفجار اتفاق افتاد و همه جا را آتش پوشاند. دو تن از محافظان به داخل اتاق دويدند و در ميان دود آتش فقط اين جمله را از مسعود شنيدند: محافظان او را روي دست از اتاق بيرون آوردند و بلافاصله توسط هليكوپتر به بيمارستان فرخار انتقال يافت. ولي در حين انتقال كار از كار گذشته بود. مسعود به شهادت رسيده بود. كاكا تاجالدين به ياد ميآورد كه" احمد ولي" برادر مسعود شهيد يكبار از او خواسته بود تا اجازه بدهد احمد (پسر مسعود) را نزد خودش به لندن ببرد تا در آنجا تحصيل كند. مسعود به سختي با پيشنهاد برادرش مخالفت كرده و به او گفته بود: "مگر پسر من با پسر ديگران چه فرقي دارد كه آنها در داخل باشند و او به خارج برود؟" با اين همه مسعود علاقه زيادي به خانوادهاش داشت. به پسرش احمد كه ميگفت دوست دارد رزمنده بشود. گفته بود: "نميتواني اوقات زيادي در كنار خانواده باشي، منصرف شو." خطاب به دخترش هم كه ميگفت "دوست دارد خلبان بشود"، گفته بود "سقوط ميكني و خانوادهات داغدار ميشوند، تو هم از اين شغل منصرف شو." مسعود به فرزندانش ميگفت: "حرفهاي را انتخاب كنيد كه بتوانيد در بازسازي كشورتان سهيم باشيد." "مسعود زندگي سادهاي داشت و اين سادگي حتي در حرف زدن و نحوه نشستنش در جلسات هم مشخص بود. سالها خانه نداشت و در قرارگاهها با مجاهدين زندگي ميكرد. بعدها دو اتاق ساده را در خانه ويران پدرش آباد كرد كه در يكي از آن اتاقها خانوادهاش زندگي ميكردند و در ديگري مراجعان را ميپذيرفت." كاكا تاجالدين كه در خانهاش در نزديكي «تپه سريچه» با من حرف ميزند، ميگويد: «نخستين بار كه مسعود را ديدم آنقدر جوان بود كه هنوز ريشهايش درنيامده بود. خيلي جوان بود اما شناخت بسيار دقيقي از وضعيت ژئوپولتيكي دره پنجشير داشت. مسعود در آن سال،1354 توانسته بود تمام دره پنجشير را در طول يك روز از نيروهاي خلقي و دولتي كمونيستها پاكسازي كند. كاكا تاجالدين يكي از نبردهاي مجاهدين را با روسها به ياد ميآورد كه از آن سوي كوهها گلولهاي به سوي فرمانده مسعود شليك شد و او را بر زمين انداخت: «آمر صاحب (مسعود) را روي كولم انداختم و چهل، پنجاه متر با خودم بردم. من كه در دل اميدي به زنده ماندنش نداشتم، اشك ميريختم و او را روي دوش حمل ميكردم كه يكي از رزمندگان را ديدم كه از روبهرو ميآمد. او به من نهيب زد كه چرا گريه ميكني؟... و بعد هم مسعود را از من گرفت و روي دوش خودش گذاشت... مسعود در همان وضع نامساعدي كه داشت به من گفت تو برو جلو و ببين آيا نيروهاي دولتي (كمونيستها) پيشروي كردهاند يا نه. من شش عدد كلاشينكف را كه از نيروهاي خلقي غنيمت گرفته بود، با خود داشتم. مسعود همچنين به من گفت كه يكساعت و نيم در همين حوالي بايست و مرتب شليك كن، تصور ما اين بود چون دشمن ميداند احمدشاه مسعود را زخمي كردهاند به دنبالش خواهند آمد تا او را اسير كنند. كاكا تاجالدين همانطور كه فرمانده مسعود به او دستور داده بود آنجا ماند و گلولههاي كلاشينكف را تا آخرين عدد شليك كرد بعد به عقب برگشت و دوباره در كنار مسعود قرار گرفت: «يك پيرمرد شيروعسل آورد تا به آمر صاحب بدهد. پيرمرد براي اينكه خيال ما را راحت كند اول خودش از شير و عسل خورد و بعد آن را به مسعود داد تا بخورد. وضع جسمي آمر صاحب اصلاً خوب نبود و هر لحظه هم بدتر ميشد. يكي از دكترهاي خلقي را كه با كمونيستها كار ميكرد اما ارتباط خوبي با مسعود و مجاهدين داشت خبر كرديم. دكتر آمد و محل اصابت گلوله را جراحي و بعد هم پانسمان كرد... ما به همراه آمرصاحب در همان وضع نامساعدي كه داشت به مواضع قبليمان كه جلوتر بود بازگشتيم. حالا ديگر نيروهاي خلقي خبردار شده بودند كه فرمانده جبهه مجاهدين زخمي شده است و به همين خاطر حملات خود را گسترش دادند. چارهاي نبود جز عقبنشيني... ما به همراه ديگر مجاهدين عقب نشستيم و به دامنه كوهها و درهها پناه برديم.» كاكا تاجالدين به ياد ميآورد كه مسعود بعد از بهبودياش به همه مردم پنجشير اين پيام را فرستاد كه پس از اين قصد ندارد با اتكا به مجاهدين نيمه وقت جنگ را ادامه بدهد. منظور مسعود از مجاهدين نيمهوقت نيروهاي بومي بودند كه بنا بر ضرورت اسلحه در دست ميگرفتند و پس از پايان حمله به كار و زندگي عادي خود برميگشتند. مسعود به مردم پنجشير گفت كه او به فدايي و مجاهد تمام وقت نياز دارد تا بتواند نقشههاي جنگي خود را اجرا كند. او اين پيام را به همه مردم پنجشير و روستاهاي اطراف رساند و از آنها فدايي خواست. كاكا تاجالدين در اين باره ميگويد: «آمر صاحب رؤسا و رهبران پنجشير را به قرآن قسم ميداد كه اين سخنان و همچنين پيماني را كه با او ميبندند مخفي نگه دارند. آنها همچنين به مسعود قول دادند آذوقه و تداركات لازم را در اختيار مجاهدين قرار بدهند. فداييهاي مسعود در آغاز 60 نفر بودند و او در آن زمان جنگ را به حال خود رها و آموزش فداييها را شروع كرد. هر روز تعداد فداييهاي داوطلب كه به مسعود ميپيوستند بيشتر و بيشتر ميشد تا اينكه او تصميم گرفت دره پنجشير را به 22 قرارگاه تقسيم كند و در هر قرارگاه يك فرمانده به چهل نفر از نيروهاي فداييآموزش بدهد. فرماندهاني كه هر كدام پيش از اين خود زير نظر آمر صاحب تعليم ديده بودند.
كاكا تاجالدين، عضو گارد شخصي احمدشاه مسعود، حرفهاي شنيدني و جالبي از ماجراهاي مربوط به ازدواج دخترش با احمدشاه مسعود دارد: «زماني آمرصاحب از دخترم خواستگاري كرد كه تبديل به يكي از شخصيتهاي مهم افغانستان شده بود. پيش از آن بسياري از سران قبايل، رؤساي مجاهدين، شخصيتهاي سياسي وعلماي افغانستان براي او نامه فرستاده بودند كه ما علاقهمنديم دخترمان را به كنيزي تو بدهيم و افتخار ميكنيم كه دختر ما را به همسري انتخاب كني...» «آمرصاحب! چه نظري درباره پيشنهاد اين فرد داري؟» مسعود فقط سرش را پايين ميانداخت و با حجب زياد پاسخ ميداد: «حالا زمان اين حرفها نيست» هر بار نامهاي ميرسيد كاكا همان سؤال را تكرار ميكرد و مسعود دوباره همان پاسخ كوتاه را ميداد و نه چيزي بيشتر. تا اينكه يك روز مسعود به يك نفر از بستگان كاكا تاجالدين گفت: «من علاقهمندم از دختر كاكا خواستگاري كنم، لطفاً با او در اين باره صحبت كنيد.» آنها در پاسخ مسعود گفته بودند: «چرا خودت به كاكا نميگويي؟ او كه از نزديكترين همرزمان توست.» «پس پاسخ درخواست من چه شد؟» و آن فرد در جواب ميگفت: من هم خجالت مي كشم اين موضوع را با كاكا در ميان بگذارم. بهتر است شما خودتان كه به او نزديكتريد پيشقدم شويد.» كاكا از شنيدن اين پيشنهاد آنقدر شگفتزده شده بود كه تا چند روز هيچ پاسخي به اين درخواست نداد و بعد از اينكه بارها موضوع را با خودش سبك و سنگين كرد، نزد مسعود رفت و به او گفت: "ا آمرصاحب! تو فرمانده فرماندهان ما، بزرگ بزرگان ما و رهبر ما هستي و حتماً بايد از خانواده بزرگان افغان دختري را به همسري بگيري.» مسعود گفته بود ازدواج و انتخاب همسر هيچ ربطي به رهبري و بزرگي و فرماندهي ندارد. اين موضوعي است بين خودم و خداي خودم كه تصميم گرفتهام با دختر تو ازدواج كنم. كاكا دوباره به مسعود گفته بود: «آمرصاحب! اين همه كاغذ از آدمهاي سرشناس به دست تو رسيده كه با علاقه ميخواستند دخترشان را به تو بدهند و تو هيچكدام را قبول نكردي، حالا ميخواهي با دختر من كه يك مجاهد ساده هستم و محافظ تو، ازدواج كني؟»
«حالا كه شما اينطور ميخواهيد، من در خدمت هستم و با افتخار هم دخترم را به تو ميدهم.» پيام مسعود به دكتر نجيب روزي كه طالبان ابتداي دره پنجشير را تصرف كردند، احمد شاه مسعود براي مجاهدين و اهالي پنجشير سخنراني پرشوري كرد و گفت: «حتي اگر به اندازه اين كلاه كه بر سر دارم، خاك كشورم در اختيارم باشد، ميايستم و از سرزمينم دفاع ميكنم و نميگذارم طالبان آن را بگيرند.» مسعود بعد از گفتن اين حرفها كلاهش را از سر برداشت و بر زمين گذاشت و ديگر هيچ نگفت. همه سخنراني مسعود همين بود. زن و مرد همه تحتتأثير اين حرف قرار گرفتند و به او گفتند: «وقتي تو كه رهبر ما هستي حاضري تا اين حد مقاومت كني ما هم با تو پيمان ميبنديم كه تازندهايم از وطنمان دفاع كنيم.» مسعود هرگز در هيچ دانشكده نظامي تحصيل نكرد و هيچگاه به صورت آكادميك آموزشهاي نظامي را فرا نگرفت. به گفته همرزمانش « آنچه او را به فرماندهي لايق و توانا تبديل كرد، تجربه عملي و حضور مستمر و مداومش در صحنههاي نبرد بود؛ يعني زماني نزديك به سيسال حضور در جبهههاي جنگ. كاكاتاجالدين در اين باره ميگويد: «مسعود در هر حملهاي كه توسط روسها انجام ميشد، با دقت زياد به مطالعه و بررسي تاكتيكهاي نظامي روسها ميپرداخت و از بدل همان تاكتيكها در نبردهايش عليه روسها بهره ميبرد. روسها 12 بار به دره پنجشير حمله كردند و هر بار هم با يك تاكتيك ويژه. آمر صاحب هم با 12 تاكتيك متفاوت پاسخ حملاتشان را داد آنها را وادار به شكست كرد و هرگز هم روسها نتوانستند از دهانه دره پنجشير جلوتر بيايند.» مسعود از طريق 22 قرارگاه كه در سراسر دره پنجشير ايجاد كرده بود، اطلاعات لازم را درباره ميزان نيروها، تجهيزات و تواناييهاي دشمن كسب و بر اساس اين اطلاعات، دستورات لازم را به فرماندهانش در اين قرارگاهها صادر ميكرد. تعدادي از فرماندهان مجاهدين در اين باره ميگويند: « آمر صاحب)مسعود(تاكتيكهاي نظامياش را به گونهاي طراحي ميكرد كه حداقل تلفات را براي رزمندگانش به همراه داشته باشد. مجاهدين در سالهاي مبارزه با روسها حداقل تلفات را داشتند. آموزشهاي نظامي كه از سوي مسعود براي مجاهدين طراحي شده بود، دو سطح متفاوت داشت. فرماندهان دستهها و گروهها شصت روز و مجاهدين عادي چهل روز تحت آموزشهاي سنگين و فشرده قرار ميگرفتند. يك مجاهد در يكي از قرارگاههاي پنجشير به من ميگويد: «من يك مجاهد معمولي بودم اما اجازه گفتو گو با آمر صاحب را داشتم. او با من و بقيه مجاهدين معمولي نيز ارتباط برقرار ميكرد. با ما حرف ميزد و حرفهايمان را ميشنيد. برخوردهاي او با ما به گونهاي بود كه مي توانستيم بدون كوچكترين پردهپوشي و احترامهاي دست و پا گير ظاهري با او ارتباط برقرار كنيم.» مسعود هميشه به فرماندهان و رزمندگانش ميگفت: «تا ميتوانيد گلولههاي كمتري شليك كنيد اما دقيق شليك كنيد.» مسعود اگرچه به همه نيروهايش اعتماد داشت اما هرگز قبل از اين كه خودش تمام منطقه عملياتي را از نزديك مشاهده و تمام نقشههاي حمله را به طور دقيق بررسي كند، اجازه شروع عمليات را نميداد. پيامي براي دشمن ديروز زماني كه طالبان به پشت دروازههاي كابل رسيدند و اين شهر در آستانه سقوط قرار گرفت، مسعود پيامي براي دكتر «نجيب» آخرين رئيس دولت كمونيستي افغانستان و دشمن ديروز كه سالهابا او جنگيده بود و آن روزها در مقر سازمان ملل در كابل زندگي ميكرد، فرستاد. «ژنرال بسمالله خان» ماجراي اين پيام را اينطور براي من تعريف ميكند: «مسعود ژنرال فهيم را نزد دكتر نجيبالله فرستاد تا به او بگويد از دفتر سازمان ملل خارج شو و همراه ما به پنجشير بيا، طالبان مثل ما نيستند كه كاري به تو نداشته باشند. همراه ما بيا كه طالبان پايبند قوانين بينالمللي نيستند و ممكن است در همان دفتر سازمان ملل به تو آسيب برسانند.» ژنرال فهيم پيام مسعود را به نجيب رساند و به او گفت: «بيا با هم و به همراه آمر صاحب به پنجشير برويم.» نجيب كه از پنج سال پيش به دفتر سازمان ملل متحد در كابل پناه برده بود، آن روز همراه فهيم نرفت اما به فهيم گفت: «سلام مرا به آمرصاحب برسان و بگو من به وطنپرستي و ملتدوستي تو ايمان دارم و فكر ميكنم اگر در دفتر سازمان ملل باقي بمانم ميتوانم از طريق ارتباط برقراركردن با نهادهاي بينالمللي، موضع تو را در برابر طالبان و تروريسم تقويت كنم.» شايد نجيب به ديوارهاي بلند و خاكستري دفتر سازمان ملل دلخوش كرده بود و ميپنداشت اين ديوارها هرگز اجازه نخواهد داد نيروهاي طالبان وارد حريم اين دفتر شوند و گزندي به او برسانند. اما طالبان او را در همين حياط به قتل رساندند و حتي برادرش را نيز كه براي باخبر شدن از وضع او آنجا رفته بود، اعدام كردند. این مطلب نخستین بار شهریور سال 1383 در گویا نیوز منتشر شده است. |